-اسمت و بگو ؟
من: به نوچه هات گفتم کی ام .
-می خوام از زبون خودت بشنوم .
کلافه بودم واتیشی . اعصابم داغون بود و چشمای بستم این مورد و تشدید می کرد .
لبام تکون خورد برای پاسخگویی.
من:الناز
-تا حالا با کیا معامله کردی ؟
لبخندم و قورت دادم انتظارش و داشتم .
من: من با اصل کاریا معامله می کنم با خورده ریزا کاری ندارم
-مثلا؟
من: بازجوییه؟
-اینجا فقط منم که سوال می پرسم و ازت انتظار پاسخ دارم نه سوال؟
نفسم برای صدمین بار با حرص به بیرون دمیده شد.
من: سلمان
سعی کردم رضایتم و از سوالش پنهون کنم .خوب میدونستم کسی که نام بردم بهترین قاچا قچی بود بینشون . صداش به گوشم رسید و من با خودم گفتم :چه صدای خشنی.
-باهاش رفیق بودم . خیلی ماهره و صد البته کله گنده
من:واسه همین انتخابش کردم.
-چطور باور کنم ؟
پوزخندم و نتونستم کنترل کنم .
من:بگو ندا، حتما می شناستم .
-ندا ، الناز ،چند اسم؟
من: تو حیطه ی کاری من همینه ، برای هر معامله یک اسم .
-اونوقت اسم واقعیت؟
سکوت پاسخش بود .
-خیلی با هوشی ازت خوشم اومد اگه بخوای می تونی وارد گروهم شی
لبخندم و به پوزخند تبدیل کردم .
من: من فقط پیشنهاد معامله سیصد میلیون دلاری کردم نه چیز دیگه .
می تونستم لبخندشو با چشمای بسته حس کنم .
-این پیشنهادیه که من بهت میدم .
من: واگه قبول نکنم ؟
اینبار بی هیچ واهمه ای صدای خندش تو گوشم پیچید.
-میل خودته ولی دلم می خواد قبول کنی .هرچقدر بخوای بهت میدم میشی دست راستم .
امتحان ، خوبه انتظار اینجور امتحان کردنی و داشتم .
من: وسوسه انگیزه؟
با صدای مرموزی گفت: انتخاب با خودته نظرت چیه ؟
دوباره پوزخند مهمون لبم شد
من : گفتم که اومدم معامله کنم نه چیز دیگه ای
صدای خنده بلندش تو فضا پخش شد
-ازت خوشم اومده سرسختی ، زود پا نمیدی من به جود نیرو هایی مثل تو نیاز دارم و اینو خوب میدونم دختری مثل تو با این سرسختی و شجاعت نمی تونم پیدا کنم پس رو پیشنهادم به طور مجزا فکر کن .
.داشتم به هدفم نزدیک می شدم و خوب میدونستم با سرسختی من اون حریص میشه واسه به دست اوردن من .بدون تامل جواب دادم
من: نیازی به فکر کردن نیست .کی اجناس وتحویل میدی ؟
نفسش و محکم تر از من بیرون دادخوب میدونست به راحتی نمیتونه من و وارد گروهش کنه پس نقشه های زیادی برای جذبم کشیده بود و این کاملا قابل حس بود .
-اجناسی که می خوای کم چیزی نیستند نه مقدارشون کمه نه اسم و رسم کمی دارند پس زمان می بره
این بار صدام صلابت خودش و گرفت
من: گفتم کی ؟
دوباره خنده . کلافم کرده بود .
-2ماهی طول می کشه .
انتظار داشت حرفی بزنم اما ساکت موندم چون نیاز نمیدیدم حرف بزنم . دوباره خودش به حرف اومد
-رو پیشنهادم فکر کن
خوب میدونستم در موردم تحقیق کرده اما چون شواهد ساختگی من نشون می داد خریدار جنسم و به هیچ نتیجه ی نا مطلوبی نرسیده پیشنهادش و مطرح می کنه اما بازم تو روباه بودنش شک نداشتم
من: می خوام بدونم تا حالا با چه کسی هم صحبت بودم ؟
-خواسته های تو مهم نیست . هر وقت نیاز شد بچه هارو دنبالت می فرستم تا درباره اجناس بهت اطلاع بدن
رو به بادیگاردایی که محاصرم کرده بودند گفت: ببرینش
از خونه بیرونم اوردن و وقتی کاملا از اون منطقه خارج شدیم از ماشین پیاده شدم دستام و باز کردند و با سرعت از کنارم گذشتند.
با ارامش چشم بند مشکی رو از چشام باز کردم دوباره پوزخند گوشه لبم سبز شد .
صدام زمزمه وار از لبای نیمه بازم بیرون اومد.
من: هه ، به من می گن بیتا جناب ، من و هنوز خوب نشناختی
سرم و کج کردم
من: نچ نچ دلم به حالت می سوزه روزی می رسه که خواسته های من تو رو نابود می کنه جناب سروش
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
-کجایی پس دختر دلواپست شدم
اروم مثل همیشه جوابش و دادم
من : عزیز جونم نگرانی نداره که ، شمال با بچه ها اومدم گشت سفر قند هار نیومدم که اینجام جبهه جنگ نیست که خودتو نگران می کنی
اره ارواح عمه نداشتم اومدم گشت اونم شمال . هه اینجا از صد تا جبهه هم خطرناک تره.
صدای نگرانش من و به خودم اورد .
عزیز: میدونم گلم ولی خب احتیاط کن جاده ها خطرناک اند به خصوص تو این روزای عیدی که مردم تو شمال پلاسن
لبخند محوی روی صورتم نشست کجایی که ببینی تو جنوبم نه تو شمال . آهم و تو گلوم خفه کردم
من: چشم هر چی شما دستور بدی
عزیز : خب دیگه برو به کارات برس کاری نداری مادر؟
نفس عمیقی کشیدم تنها کلمه ای که به ذهنم رسید و رو زبونم جاری کردم.
من :نه
عزیز: خداحافظ ننه خدا به همرات
و صدای بوق ممتد خبر از قطع سریع عزیز داد. صداش بغض داشت و من اینو خوب میدونستم و درکش می کردم.
گوشی و دو دستی به قلبم فشار دادم وزیر لب زمزمه کردم : خداحافظ عزیز جونم
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
صدای گوشیم رو اعصابم بود. بی حوصله همون طور که موهام و با حوله خشک می کردم از حموم بیرون اومدم . چشمام و با یه بار چرخوندن تو محوطه ی کوچیک سوییت محل استقرار گوشیم و پیدا کردم
اروم رو تخت نشستم و گوشی و از عسلی کناریش چنگ زدم و با دیدن نام روش برای چند لحظه اضطراب وجودم و گرفت . نفس عمیق ارومم کرد . دایره رو صفحه لمسی رو به سمت چراغ سبز حرکت دادم .
من : سلام
-دختر چرا به تلفنات جواب نمیدی هممون نگرانت شدیم . اصلا تو کجایی اونم تو این شرایط حساس ما به نیروی کمک نیاز داریم اونوقت تو غیبت زده . نمیدونی اینجا چه ولوله ایه همه از سرباز تا سرهنگ تو جنب و جوشن سرهنگ اگه گیرت بیاره پخ پخ خودتو مرده فرض کن .
بی حوصله جوابش و دادم
من : میدونم
این بار بی تاب تر و عصبانی تر از قبل صداش تو گوشی پخش شد
-یعنی چی ؟ چرا این قدر ریلکسی ؟ فاجعست نبودنت اینجا اونوقت فقط می گی "میدونم" اینم شد حرف حساب می گم سرهنگ کادر بزنی خونش در نمیاد اونوقت تو بی خیال نا کجا اباد لم دادی می گی " میدونم " . پاشو بیا و یه دلیل برای این سرهنگ راست و ریس کن تا گردنت و نزده هممون زیر فشاریم تو گروه جاسوس بود می فهمی ؟ لومون دادن الانم یه ردایی ازشون به دستمون رسیده اما هنوز نمی تونیم کار خاصی انجام بدیم هممون له له می زنیم واسه یه خبر
اینبار صدام متعجب شد
من : خبر؟
-اره سرگرد شاهین و برای کمک به نیرو هامون فرستادند
اینبار با هیجان ادامه داد
-نمیدونی چه جیگریه علاوه براون روکارش تمرکز داره و باهوشه اصلا بگو مخ اصلا نم تو کارش شیش هشت نمیزنه کاملا مسلط . سرهنگ مثه جف چشاش بهش اعتماد داره .
مثل همیشه بی تفاوت بودم
من: برام فرقی نداره
دوباره بی قرار شد
-داری چیکار می کنی بیتا ؟ میدونم داری اتیش می سوزونی شخصیت بی خیال بهت نمیاد
دوباره پوزخند گوشه ی لبم اومد
من : پس منتظر اتیش بازی بزرگی باش
-اگه سرهنگ بفهمه تو برخلاف دستورش تو این پرونده کار می کنی اونوقت ...
اجازه ی ادامه ی حرفش و ندادم خوب میدونستم بقیش چی میشه طبق قانون اخراج وحداقلش مجازات و کسر درجه
من: قرار نیست کسی بفهمه
-ولی اگه من ...
دوباره حرفش و قطع کردم
من: تو به کسی نمی گی
کلافه بود و مضطرب تو دوراهی گیر کرده بود یکی وظیفه و یکی دوست
-ازم نخوا ه به سرهنگ نگم ،خودت خوب میدونی تنهایی جونت در خطره
بی تفاوت بودن پاسخش بود
من: برام مهم نیست
عصبانیش شدید تر شد
-یعنی چی مهم نیست جون تو از هر چیزی با ارزش تره
پوزخندم و حس کرد
من:جون یه قاچاق چی برابر مرگه
-6سال ازاون اتفاقات گذشته بیتا
اینبار افسوس تو صدام لونه کرد
من: اینده ی من به گذشتم وصله سرجوخه مهرسا
مهرسا : رسمی حرف نزن
من: گرفته ام
نفس عمیقش و به گوشی فوت کرد
مهرسا : کی میای؟
من:یه هفته دیگه
مهرسا : به سرهنگ اطلاع ندم که باهات حرف زدم
من: نه
مهرسا : چرا؟
من: چون هنوز چیزی معلوم نیست
مهرسا : به منم چیزی نمی گی ؟
بازم سکوت کردم. خودش به حرف اومد کم طاقت تر از این حرفا بود
مهرسا : باشه نگو
سکوت
مهرسا : جاسوس گروهمون و چیکار می کنی ؟ قبل از اینکه سرهنگ بفهمه فرار کرد.
دوباره پوزخند . یادمه بهش شک کرده بودم و به سرهنگ اطلاع داده بودم اما اون به سربازش اعتماد داشت . روزی که تعقیبش کردم و متوجه شدم فرار کرده رو خوب یادمه . میدونستم به باند گزارش میده که بنده وارد گروه شدم به همین خاطر قبل اینکه قسر در بره خلاصش کردم .
من : نباید ذهنم و درگیر چیزی که وجود نداره بکنم
مهرسا : دو پهلو حرف نزن ،راست و حسینی بگو ببینم چی شده؟
سکوت
مهرسا : اه به درک نگو .
من : هوای بچه ها رو داشته باش
مهرسا : خوب خودت بیا و هواشون و داشته باش
من : مهرسا !
مهرسا : باشه چرا می خوری ادم و . تو هم مواظب خودت باش گروهبان سوم
لبخند محوی زدم
من : شجره نامست ؟
مهرسا : کم از اون نداره
من : کاری نداری ؟
مهرسا : نه بدرود
گوشی و قطع کردم و پرتش کردم رو تخت خودمم طاق باز دراز کشید
" خدایا کی میشه همه چیز تموم شه .هم گذشتم ،هم حالام تغییر کنه . غیر ممکنه اما تو ممکنش کن حداقل ایندم رو "
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
با عصابانیت سوار ماشین شدم . گوشی و از رو داشبورد چنگ زدم و سریع شماره چنگیز و گرفتم
بوق ها پشت سر هم زده می شد اما پاسخی داده نشد . دوباره زنگ زدم دست وردار نبودم .بلاخره صداش تو گوشی پیچید
چنگیز : بله خانوم ؟
با عصبانیت فریاد زدم
من : کدوم گوری دوساعته زنگ می زنم
چنگیز : ببخشید خانوم اخه ...
حوصله اراجیفش و نداشتم
من : گوش و بده به اربابت
چنگیز : خانوم ارباب نیستند
پوزخند صداداری زدم و تقریبا غریدم
من : برو خودتو خر کن شُغال ، گوشی و میدی اربابت وگرنه خودم میام خفتت می کنم
میدونستم به خاطر معامله چند میلیون دلاری جرئت زبون درازی و نداره اما خوب میدونستم ازم متنفره و منتظر انتقامه
سکوت برقرار شد و بعد مدتی صدای سروش تو گوشی پیچید
سروش : چته المشنگه به پا کردی ؟
صداش یه نمه شاد می زد . پوزخندی به صدای خوشحالش زدم
من : از کی واس من به پا می زاری ؟
سروش : واسه ی چی ناراحت می شی ؟اونا که کاری به کارت ندارند چیزی هم نیست که تو ازمون مخفی کنی و از اشکار شدنش بترسی هان؟؟؟
"جناب سروش تو زرنگی ولی من زرنگترم تو دزد باشی من شاه دزدم "
صدام کاملا بی تفاوت شد اونم همینو می خواست تا مهر غلط به تموم توهماش بزنه
من : درسته ولی خوش ندارم عین دم بهم بچسبند و امار بِدن واست .
بازرنگی تمام افزودم
من : دلت که نمی خواد سلمان و دارو دسته های بقیه باندا بو ببرند که کسی که زرنگیش زبون زدِ، از یه دختر می ترسه و براش بپا میزاره هووووووووووووم دلت که نمی خواد ، می خواد؟
نفسش و پر صدا بیرون داد
سروش : می گم برگردند
دوباره پوزخندم و تشدید کردم
من : تو منو نشناختی نه ؟ من یه عمر بچه قاچاق بودم خوب میدونم کسی و که بچسبه بهم چطوری نابودش کنم . تو هم زحمت نکش نوچه هات اون دنیا دارن صفا می کنند.
بهت و می شد کاملا از صداش خوند
سروش : کشتیشون ؟
کاملا بی تفاوت بودم
من : بی انصافیه اسمش و گذاشت کشتن . از دم بودن بقیه خلاصشون کردم بد کاری کردم ؟
برخلاف انتظارم زد زیر خنده
سروش : افرین افرین انتظارش و نداشتم . شیرزنی واسه خودت. دارم کم کم مصر تر میشم تا وارد گروه کنمت
من : برام مهم نیست چی تو فکرته
بعد از مکث کوتاهی ادامه دادم
من : از جنسا چه خبر ؟
جدی شد
سروش : هنوز کار داره . باید جنسا رو اول بفرستند این ور اب بعد بقیه کارا رو انجام میدیم
من : خوبه فقط سریع تر . درضمن اگه یه بار دیگه واسم بپا بزاری معامله بی معامله
سروش : از اون لحاظ تضمین می کنم که کسی واست بپا نزاره ولی ...
صداش بوهایی می داد معلوم بود ازم یه چیزی می خواد
من : ولی چی ؟
سروش : باید وارد گروهم شی
من : واگه نشم ؟
سروش : پس باید منتظر بادیگارد باشی
خودمو کلافه نشون دادم مکثم طولانی تر شده بود به حرف اومد
سروش : خب؟
نفسم و مثلا با حرص بیرون دادم
من : باشه به جهنم ، میام تو گروهت ، اما برای یه مدت کوتاه با سلمان بهم زدم واسه خاطر اینکه نمی خوام زیر دست باشم .
خوشحالیش و پنهون کرد
سروش : خوبه از فردا هر جا هستم تو هم باید باشی میشی مشاورم به فکرت برای پیشبرد باند نیاز دارم در ضمن 3 روز دیگه مهمونی کوچیکی ترتیب داده شده واسه کله گنده ها تو هم باهام میای
من : باشه فردا چه ساعتی بیام
سروش : ساعت 10 صبح بچه هارو می فرستم سراغت
سریع به حرف اومدم
من : بدون چشم بند
ته مایه های خنده تو صداش ایجاد شد
سروش : باشه بدون چشم بند وقتی اومدی بهت می گم چی کار باید بکنیم
من : باشه کاری نداری ؟
سروش :نه
مثل همیشه بدون خداحافظی قطع کردم .
سریع سیم کارتم و عوض کردم و به مهرسا زنگ زدم با 2 بوق سریع برداشت
مهرسا : الو ؟ بیتا کدوم گوری رفتی قایم شدی یه هفتست هیچ خبری بهم ندادی کجایی پس دختر ؟
من : اون 2 تا رو تحویل گرفتین ؟
سریع بدون فکر انگار دلش پر باشه شروع کرد به حرف زدن
مهرسا : هر چقدر از این 2 تا سرباز می پرسیم کی اینا رو فرستاده همش می گن از گروه قاچاقه و پیش کش فرستاده شده
بعد مکث کوتاهی صدای جیغش به گوشم رسید
مهرسا : نگو که تو پیش کش فرستادیشون؟
لبخند ارومی گوشه ی لبم سبزشد
"وجدان : چه عجب پوزخند نزدی ؟
من : تو دیگه خفه
وجدان : اوا دختر چرا رم می کنی ؟
من : اخه الان وقت اومدنت بود ؟
وجدان : شاسکول من که همیشه هستم
من : لال شی الهی
وجدان : انشا الله تو هم بامن
من : بیشین بابا
وجدان : اختلال روانی داری برو بابا "
من : نظرتو چیه ؟
مهرسا : پس بگو کار خود ناکسته
من : هی ما اینیم دیگه
بی تاب شد
مهرسا : داری چیکار می کنی بیتا ؟
اینبار خندم بیشتر شد
من : کارای بدبد
خندرو به لبش اوردم
مهرسا : ای کثافت منحرف
من : نوکر شمام هستیم
مهرسا : اون که صد البته ، نمی خوای حقیقت و بهم بگی ؟
جدی شدم
من : حقیقت واضحه
مهرسا : شنیدم با سرهنگ کلاتون رفته تو هم ، باهاش حرفت شده؟
من : خودش بحث و شروع کرد
مهرسا : بحثتون سر چی شد ؟ تو که بدون توجه به من از فرماندهی زدی بیرون و نیست و نابود شدی نه جواب تلفنات و دادی و نه تو خونه تون بودی
من : میدونم یه عذر خواهی به سرهنگ بدهکارم
مهرسا : فقط به سرهنگ ؟
دوباره لبخند رو لبم نشست
من : از تو یه معذرت خواهی مفصل می کنم حتما ، فقط یادم بنداز
مهرسا : هر هر واس من می خنده بی نمک نمیدونستم الزایمزم گرفتی
من : کمال همنشینی با پیرانی چون تو در من اثر کرده
مهرسا : یخ بابا سن اولمیسن ، من کی بولیرم سن دوز دیی سن (نه بابا تو نمیری ،من که میدونم تو راست می گی )
من : هر جوری عشقت می کشه و مغز فنچولت یاریت می کنه تفسیر کن
پفی کشید و دوباره صداش به گوشم رسید
مهرسا : کی میای ؟ تو که یه هفته پیش گفتی این حوالی میای یه هفته گذشته و خبری ازت نیست ؟
من : میام خیلی زود
مهرسا : مثلا کی ؟
عاشق بی قراریش بودم
من : خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش و بکنی .
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
سروش : کثافت داره بهم خیانت می کنه
پوزخند زهر اگینی زد و رو به چند تا از برو بچش که تو اتاق منتظر فرمانش بودند کرد
سروش : بلایی سرش بیارید که مرغای اسمون به حالش زار بزنند تا درس عبرت باشه واسه بقیه که فکر دور زدن منو از کله پوکشون بیرون کنند .
یکی از نوچه هاش با صدای خشنش به حرف اومد
-چی دستور می دید ارباب
با لبخند به من نگاه کرد
سروش : نظر تو چیه مشاور
با سردی و بی احساسی تمام به حرف اومدم
من : حالا که به شما خیانت شد کشتنش کار جالبی نیست
با گنگی پرسید
سروش : تو فکر دیگه ای داری ؟
پوزخندی زدم و با چشایی که شیطانیت ازش می بارید گفتم
من : اره . بهادر بهتون خیانت کرده و با باند دشمن همدسته . حرفاتون و میشنید ، حرکاتتون و می دید وبه دشمن گزارش می داد
به اینجا که رسید حرفم و قطع کردم و پوزخندم و عمیق تر
با تعجب گفت : واضح تر بگو
روم و کردم سمتش و گفتم : از این واضح تر ؟
صدای خنده های بلند و شیطانیش تو اتاق پیچید و با تحسین نگاهی بهم کرد
سروش : عالیه دختر . براوو باورم نمیشه، تو تیز تر از اونی هستی که فکرش و می کنم درست مثل کیهان دقیقی
" من :کیهان دیگه کدوم الاغیه من که نمیشناسم پس بی خی
وجدان : چی چی و بی خی مثلا تو باید از هرراز اینا سر در بیاری
من : باشه بابا زدم کانال خریت حالا شد ؟
وجدان : اونو که واضحه . الان مهم اینه که بدونی کیهان کیه که سروش مثل تو بهش اعتماد داره
من : یه جوری می گی به تو اعتماد داره هر کی ندونه فکر می کنه چه شخصیت مهم و نابی ام من
وجدان : وقتی می گم خری نگو نه چون خری معلومه که مهمی
من : میدونم بابا زدم فاز شکست نفسی وگرنه منم کم ادمی نیستم ارواح عمم
وجدان : تو به روح عمه نداشتت چیکار داری ؟
من : خو به جون ارواح خالم
وجدان : ایکیو خاله ام که نداری
من : اه چیکار کنم مردم و برق می گیره مارو قحطیه فامیل والا به خدا
وجدان : اه چرت نگو یه جور سر از قضیه کیهان جون در بیار
من : اوا خاک تو سرت بی حیا کیهان جون چه صیغه ایه
وجدان : اه بابا حالمون و نگیر دیگه "
من : میشه بدونم کیهان کیه که مثل من براتون ارزش داره ؟
خنده ی بلندی سر داد
سروش : حسادت ؟ فضولی ؟ بهت نمیاد
اخم غلیظی رو صورتم نشست
من : برام مهم نیست یه کنجکاویه ساده است
سروش : میدونم مزاح کردم . کیهان کسیه که از لو رفتن گروهمون جلو گیری کرد .
با سوء ظن پرسیدم : چطور؟
سروش : این اواخر پلیس بدجور پاپیمون شده بود ماهم قرار بود محموله رو از مرز رد کنیم . گروهای دشمن یه خورده از مواد و روی لباسایی که با هاشون بقیه مواد و پوشونده بودیم گزاشته بودند کیهانم از بادیگاردای مورد اعتمادم بود چون چندین بار جونم و نجات داده بود . خلاصه اقا کیهان عزیز ما متوجه این حرکت دشمن میشه و بایه حرکت دشمن و کیش و مات می کنه .و ..
صدای بومبی از دهنش در اورد و ادامه داد : و اونا می میرند و ما از مرز رد میشیم چون کیهان مواد و دوباری به جاهای قبلیشون برگردونده بود . اون اجناس کم چیزی نبودند بزرگترین محمولمون به حساب می اومدند
رو به من کرد و گفت : قصه گویی بسه مشاور حالا نظرت رو در مورد بهادر به اجرا در بیار
من : نه این کاریه که شما باید انجام بدید تا قدرتتون و ثابت کنید .
لبخندی زد و رو به بادیگارد کناریش با غرور گفت : وسایل و برای در اوردن چشم بهادر و بریدن گوشاش اماده کنید در ضمن بسته های کادویی یادتون نره قرار اونا روهمراه با بدن مجروح بهادر بهشون پیشکش کنیم .
صدای خنده های بلندش دوباره فضا رو پر کرد .
سریع گفتم : اگه با من کاری ندارید من برم .
سروش : چه با عجله
من : خودتون گفتید مهمانی در تهرانه
سروش : خب ؟
من : مهمونی دوروز دیگست ادرس محل دقیقش و برام بفرستید من فردا صبح حرکت می کنم به تهران
سری به عنوان تایید تکون داد و گفت : باشه ولی کاش برای شام هم مثل نهار کنارمون می موندی
سری به نشونه ی نه تکون دادم و گفتم : ممنون باید زود برم تا برای مهمونی استراحتی هم داشته باشم . در ضمن هر وقت محموله های سفارشی من و از مرز رد کردید بهم بگید
سروش : باشه می تونی بری . تا دو روز دیگه خدانگهدار
سرم و اروم خم و بلند کردم و گفتم : بدرود
با سرعت از اونجا اومدم بیرون حالا بماند بقیه بادیگاردا چقدر تا کمر برام خم و راست شدند . بله بنده کم ادمی نیستم .
سوار کمری نقره ایم شدم و با یه تیکاف از اونجا دور شدم اما در لحظه اخر یه 206 سفیدبا سرعت به جهت مخالف من رفت و درست روبه روی دری که چند دقیقه پیش از اون جا بیرون اومده بودم رفت . مثل همیشه بی خیال شدم حتما از نوچه های سروش بودند .
با خستگی خودم و رو تخت پرت کردم. اصلا نای بلند شدن و نداشتم از صبح که بادیگاردای سروش اومدند ومن با ماشین خودم رفتم دنبالشون تا الان که ساعت شیش و نیمه سر پا وایسادم البته اگه موقع نهار خوردن و فاکتور بگیریم . بله اگه کج بشینمم راست می حرفم بنده همچین شخصیتی هستم چی فکر کردین
چشام و باز کردم . آخیش چه خوبه که خواب خستگی و شوت می کنه بیرون . خمیازه کشان رفتم اشپزخونه بعد شستن دست و صورت یه فنجون قهوه واسه خودم درست کردم و خودم و رو کاناپه ول کردم .
فنجون و رو میز گذاشتم . لب تابم و باز کردم شنود صدا و رد یابام همگی فعال بودن و معلوم بود کسی از وجودشون بویی نبرده البته بماند جایی گذاشتمشون که عقل جنم بهشون نمیرسه . لب تاب و با خیال راحت بستم . رفتم سمت گوشیم سیم کارتو عوض کردم . چند تا مسیج و میس کال از مهرسا بود . دونه دونه از پیاماشو باز کردم
اولین پیام
" بیتا او ضاع اینجا خرابه پس کی میای ؟ "
پیام دوم
" تو رو خدا جواب بده "
پیام سوم
" سرهنگ می خواد اخراجت کنه "
پیام چهارم
" با تو ام بیشعور کجایی جوابمو بده؟ "
پیام پنجم
" از شاهینم خبری نیست همه چیز بهم خورده "
بقیه پیاما هم به همین ترتیب بود . فوری بهش زنگ زدم هنوز یه بوق کامل زده نشده بود که جواب داد.
مهرسا : کثافت ، آشغال ، یابو ، بوزینه ، کروکودیل ، خرمگس ، گودوخ ، بیشعور، گند زده ، لجن ، میمون ، سامورائی ، مسخره ....
بله اینم دوست بنده است که با کلمات گهر بار فحشی بنده را مستفیض می گرداند
من : تموم نشد احیانا ؟
با صدایی که کم از نعره نداشت غرید : بیشعور کجایی چرا جواب نمیدی ؟
بی حوصله جوابش و دادم : انگار باورت شده اومدم سیزده به در . محض اطلاع بی کار نیستم که دم به دقیقه جواب اس ها تو بدم خانوم
با عصبا نیت گفت : وقتی اوضاع اورژانسیه اگه کفن و دفنتم کنند انشا الله باید جواب پیامام و بدی
من : چیشده مگه ، چرا شلوغش کردی ؟
یعنی افنجار شد به کلمه واقعی
مهرسا : چی شده ؟ زوده خانوم کم کم می پرسی . ستوان احدی و گروگان گرفتند می فهمی ؟
صداش تو سرم اکو می رفت
" ستوان احدی و گرفتند می فهمی ؟
گرو گان گرفتند می فهمی ؟
می فهمی ؟
می فهمی ؟ "
با انگشت اشاره و وسطی دست راستم شقیقه راستم و ماساژ دادم و چشام و بستم . نه ، ستوان احدی از بهترین دوستان من ، مافوق من ، کسی که مثل برادر هوام و داشت تو هر موقعیتی ، الان تو دست دشمن بود و جونش در خطر، چیکار می تونم بکنم ؟
صدای مهرسا من و از دنیای فکر و خیال بیرون اورد
مهرسا : چیشد ؟ حالاهم می گی شلوغش کردم یا نه ؟
بی توجه به حرفش گفتم : کی گرفتنش ؟ چطور این اتفاق افتاد ؟
با لحن طلبکاری گفت : دیروز . خانوم مگه یادت رفته شغل ما پلیسه تو هر موقعیتی جونمون در خطره چه تو دهن شیر باشیم و چه در خونه موقع استراحت و چه موقع تفریح ، حتی اگه بین جمعیت باشیم . ستوان احدی یه شب که می خواست بره خونشون ماشینشو تو یکی از کوچه پس کوچه ها پنچر کردند و ریختن سرش
آهی کشید و ادامه داد : هممون زیر فشاریم حتی شبا به خونه هم نمیریم دنبال یه سر نخ از دشمنیم .
با لحن شاکی گفتم : ای تف به زاتت که یه خبر خوش نداری ؟ اه
مهرسا : چرا خبر خوش هم دارم
با کنجکاوی پرسیدم : چی ؟
مهرسا : شاهین وارد گروه دشمن شده ؟
" من : چی ؟ یعنی اونم تو گروه سروش یا سلمانه پس چرا من ندیدمش ؟
وجدان : اخه تو مگه این سرگرد و میشناسی مغز کل
من : محض اطلاع اون عقل کل نه مفز کل
وجدان : حالا هر چی واسه من غلط املایی می گیره "
مهرسا : با تو ام شنیدی چی گفتم ؟
با گیجی گفتم : اره امروز فقط تو شکم
با عجز گفت : می خوای چیکار کنی بیتا ؟
با گیجی گفتم : چی و چیکار کنم ؟
با ناراحتی گفت : حواست کجاست ؟ ستوان احدی و می گم
نباید بویی می برد که من با دشمن همکارم بنا براین گفتم : زمان
با گیجی گفت : زمان ؟
من : اره زمان همه چیز و مشخص می کنه ما نباید دنبال زمان باشیم این زمانه که باید به سمتمون بیاد
مهرسا : یعنی ستوان احدی و بزاریم تو گروه دشمن بمونه ؟
من : کسی قرار نیست بی خیال ستوان احدی بشه
با کلافگی گفت : کاش اینجا بودی بیتا همه زیر فشاریم من واقعا درکت نمی کنم چرا نیست و نابود شدی ؟ چرا از اینجا رفتی ؟ می تونستی کنارمون باشی ؟ حتی نمی گی کجایی و چی تو سرته ؟
با لبخند و لحن دلداری گفتم : همه چیز به زودی روشن میشه و این پرده سیاه از بین میره
نفس عمیقی کشید و با لحن ارزو مند گفت : امیدوارم
اروم گوشی و قطع کردم آهی از سر درد کشیدم واقعا چی تو سرنوشتم بود ؟ منم مثل مامان و بابام میشم ؟ عاقبت و سهم من از زندگی مرگه ؟ برام مهم نیست ، دیگه هیچی مهم نیست خودم وارد این راه شدم پس باید تا آخرش برم . نباید تو قمار زندگی تک خالم و بدم به دیگری تا برنده باشه. تموم توانم و خواهم برد برای پیروزی . اینجوری اگه شکستم بخورم افسوس نمی خورم که تلاش نکردم برای موفق شدن .
قهوم و مزه کردم با خودم زمزمه کردم : " کاش زندگی منم به شیرینی این قهوه بود ،ای کاش !"
بعد تموم کردن قهوم یه نگاه به ساعت کردم خوب هشت و نیم شب بود . خوبه تقریبا دو ساعت خوابیده بودم . بعد شستن فنجون رفتم تو اتاق چند دست لباسم و که با خودم اورده بودم جمع کردم . فردا راهی تهران میشم و شاید تونستم مهرسا رو ببینم . دلم واسه عزیز تنگ شده . بیچاره چقدر از دست من رنج می کشه . شرمندشم برای اینکه دروغی که به عزیز گفتم ضایع نشه باید واسش سوغاتی های شمالی می خریدم ولی چطوری ؟
دوباره نگام به ساعت خورد . تو این موقع شب چه غلطی می خواستم بکنم من ؟
" وجدان : اُه گندت بزنن بیتا نمی تونی یه چاخان درست و حسابی بزنی ؟الان مثلا می خوای چه گهی بخوری ؟
من : گه و نگهدار خودت نوش جون کن بنده سیرم
وجدان : ایش ، ایکبیری . خدا وکیلی چه غلطی می خوای بکنی این وقت شب . عزیزت تیز تر از این حرفاست . سوغات واسش نبری سه میشه این تن بمیره . نمی خوای که دوباره چاخان کنی هان؟
من : مرگ تو حوصله چاخان دیگه واسه عزیز ندارم که بگم یادم رفت واسش سوغات بگیرم ، پس از زیر سنگم شده باس واسش سوغاتی بخرم
وجدان : مرگ خودت نکبت . پاشو جول و پلاست و که جمع کردی حالا به فکر سوغاتی باش "
با بی حوصلگی بلند شدم . صدای قارو قور شکمم رو مخ بود
" وجدان : که مثلا سیری دیگه ؟ کاملا مشخصه اون گه به درد کی می خوره .
من : خفه باو ."
کیفم و با کلید و سوییچ برداشتم و از خونه زدم بیرون . سوار ماشین شدم و به سمت مرکز خرید رفتم .
پیاده شدم . مردم بیشتر به جای اینکه مغازه داشته باشند خودشون چادر می زدند و وسایلشون و می فروختند .
" من : در عجبم این وقت شب چرا اینجا شلوغه ؟
وجدان : آیکیو اینجا منطقه توریستیه
من : آهان حالا افتاد . من میدونم اگه تو رو نداشتم خاک بر سر میشدم
وجدان : میدونم ، میدونم . بنده مخ تشریف دارم و شما شلغم
من : کم از وجنات خودت تعریف کن ایکبیری
وجدان : زد حال
من : همینه که هست "
یه نگاه به انبوه لباسایی که روی هم انباشته شده بودند کردم . مثلا من بایداز بین اینا یکی و انتخاب می کردم . نه غیر ممکن بود .می خواستم برم دنبال فروشگاه ها که با دیدن انبوهی از ادما که با ذوق لباس ها را زیر و رو می کردند تا لباس مورد علاقشان را بیابند منصرف شدم . مگه من چشم و ابروم سیاه تر از اینا بود . از همین جا می خرم مگه چشه ؟ والا
راه و در پیش گرفتم و قدم زنان شروع کردم به دید زدن لباسا . همشون جوان پسندانه بودند و به سن عزیز نمی امدند . لباس های یکی از چادر ها نظرم را به خود جلب کرد . لباس هایی برای رَدِ های سنی بالا . نسبتا چادر خلوتی بود رو بروی لباس ها زانو زدم و شروع کردم به جا به جایی لباس ها بلاخره تونستم یه دامن چین چین مشکی ساده که نگین های ریز تزئینش کرده بودند و تا مچ پا اندازه اش بود با کت بلندمخمر سبز تیره پیدا کنم . طرح شمالی لباسا جالب بود . به گونه ای که هم طرح گیلانی داشت و هم بندری . یه دونه هم پیراهن بلند و شیک که روی کمرش با پولک تزئین شده یقه افتاده ای داشت و روی استین های سه ربعش کار شده بود برداشتم . به نظرم برای عزیز متناسب و زیبا بودند .
رو به فروشنده گفتم : آقا همینا رو حساب کنید .
کیسه خرید هایم را در دست گرفتم و بعد حساب یه دور دیگه هم تو بازار زدم . اهل خرید لباس برای خودم نبودم همه لباسامم چه لباس خونه و چه لباس بیرون همه خراب شده و رنگ و رو رفته شده بودند . فقط یه دست لباس مجلسی وسه دست لباس خونه و دو دست هم لباس بیرون داشتم . بقیه رو انداخته بودم بیرون خودتون به عمق فاجعه لباسا دیگه پی ببرید یعنی همچین وضعی داشتند . کلا نه وسایل ارایشی دارم و نه لاک و خلاصه هیچی ولی تا دلتون بخواد سیمکارت و فشنگ اسلحه . مردم هر روز یه جفت کفش و کیف و شال عوض می کنند بنده فقط دو جفت کفش و یه کیف و یه دونه هم شال دارم که فقط از اونا استفاده می کنم که همشونم در شرف نابودی اند . بله دیگه ما اینیم .
اوه سیمکارت گفتم یادم اومد سریع سیمکارتم و عوض کردم و اونی که باهاش با باند در ارتباط بودم و تو گوشی گزاشتم . سیمکارتی که باهاش با مهرسا در تماس بودم و در اوردم و با فندک تو ی جیبم اتیشش زدم اینجوری بهتر بودم . حرف زدن زیاد با این سیمکارت اونم با مهرسا یکم خطرناک بود . تا الانشم بی احتیاطی کرده بودم . ماشینم و تو محوطه بیرونی تو یکی از کوچه های بن بست پارک کرده بودم . کیسه خرید و تو دستم جابه جا کردم و به سمت جایی که ماشین و پارک کرده بودم رفتم . رفته رفته اطراف خلوط می شد تا اینکه سکوت همه جا رو گرفت . اخه من کودن چرا باید ماشین و تو همچین جایی پارک کنم . به درک بی خیال . احساس کردم به جز صدای پای من صدای پای چند نفر دیگه هم میاد . ایستادم و گوشام و تیز کردم صدای پا قطع شد .یعنی چی ؟ این بار با سرعت شروع به حرکت کردم و صدای قدمای دیگه هم سریع شد . قدما سنگین برداشته می شدند و معلوم بود مطعلق به پای مرد هستند . نور چند تا تیر بزگ برای روشن کردن فضا کافی نبود وکوچه نیمه تاریک بود. این بار مطمئن بودم کسی داره من و تعقیب می کنه . خودمو تو یکی از کوچه های باریک انداختم که کاملا تاریک بود . نفسم و حبس کردم و به دیوار تکیه دادم . می ترسیدم از صدای نفسام بفهمندمن کجا قایم شدم .اروم سرم و خم کردم و سرک کشیدم تا ببینم کی داره من و تعقیب می کنه. سه مرد با ماسک های سیاه و اندامی درشت وسط کوچه ایستاده بودند و به دنبال من می گشتند . فقط چشاشون قابل تشخیص بود و صورتشون پوشونده شده بود .
صدای یکیشون به گوشم رسید : پس این دختره کجا غیبش زد ؟
اون یکی گفت : همین دور و برا عین موش ترسیده و قایم شده . حتی اگه زیر سنگم شده باشه باید پیداش کنیم دستور سلمان خانه
چی ؟ سلمان واسه چی باید دارو دستش و دنبالم بفرسته ؟ یعنی چه اتفاقی افتاده ؟ عین سگ ترسیده بودم اخه خدایا چه وقته ضایع کردنم بود اخه می خوای نفلمون کنی . کرمت و شکر والا
شروع کردند به گشتن اطراف و صد در صد از این کوچه هم نمی گذشتند . حالا چه خاکی توی سرم بریزم .
یهویی یه دستی از پشت دهنم و گرفت و یه دست دیگه کمرم و سفت چسبید و من و بیشتر تو تاریکی برد . خواستم جیغ بزنم که گرمی لبایی رو کنار گوشم حس کردم و بعد یه صدای بم و مردونه
-هیسسسس اروم باش من شاهینم .
پسره ی بوزینه یه تختش کمه وقت گیر اورده واسه ابراز وجود . خو به درک که شاهینی به من چه یالقوز .
خواستم دوباره تقلا کنم که این وجدان عزیز دوباره بیدار شدم .
" وجدان : نکنه این شاهین همون سرگرد جون خودمونه ؟
من : چی ؟ یخ بابا ؟ جدی ؟
وجدان : نچ نچ دلم به حالت می سوزه چون به جای یه تخته صد تختت کمه کلا قحطی تخته زدی . وگرنه مگه عقل نداره تو این شرایط بهرانی بیاد و بهت بگه اروم باشی و اسمشم بگه .
من : تو ام بد نمیگیا . حالا بهتره اروم باشم تو زمان مناسب سر از کار این پسره هم درمیارم . "
کاملا از پشت بهم چسبیده بود. دستام و گذاشتم رو دستاش تا یکم از دهن گرام فاصلشون بدم بدجور احساس کمبود اکسیژن می کردم . شالمم که رو شونه هام افتاده بود . بلا خره اروم و با احتیاط دستش و از رو دهن مبارک کشید کنار آ قربون دستت داشتم خفه می شدم . نفس عمیقی کشیدم تا بوی عطر تلخش ارومم کنه . کلا من عشق بوی ادکلن دارم دیگه .
خواستم ازش فاصله بگیرم که اجازه نداد . دوباره اروم کنار گوشم گفت : اروم بگیر ، باید از اینجا بریم .
مثلا قوزمیت نمیشه تو کنار گوشم حرف نزنی ؟ نه مثلا نمیشه ؟ اخه به فکر قلب منه بیچاره باش که دارم مور مور میشم .
یکی از افراد سلمان به سمت کوچه ای که ما توش مستقر بودیم اومد . نه تو رو ارواح خاک عمت نیا جلو ، جلو نیا ، بهت می گم نیا ، ای خدااا .
ما چون تو تاریکی بودیم دیده نمیشدیم تو دو متری ما بود که گوشیش زنگ خورد چند دقیقه اروم صحبت کرد و بعد قطع کرد . رو به بقیه گفت : این اطراف نیست گمون کنم قالمون گذاشته . سلمان عصبانیه بر گردید بریم امروز نونمون تو روغن نبود .
بعد سه تایی رفتند . نفس اسوده ای کشیدم اخیش کرمت و شکر اوس کریم . نالوتی بازی در نیاوردی مخلصتم ، چاکرتم ،اصلا غلومتم آ خدا .
بعد اینکه رفتند . اروم از بغل شاهین اومدم بیرون و برگشتم سمتش فقط یه جفت چشم طوسی که هم به مشکی می زد و هم طوسی و هم عسلی می تونستم ببینم .
من : تو کی هستی ؟ کی تو رو اینجا فرستاده ؟
شاهین : من سرگرد شاهینم گروهبان زارعی ، کسی من و نفرستاده من خودم اومدم دنبالتون
با سوء ظن پرسیدم : برای چی ؟
شاهین : اینجا نمی تونیم حرف بزنیم. بریم یه جای مناسب تر .
سری تکون دادم و جلو تر از اون از کوچه تاریک با احتیاط بیرون اومدم . به سمت کوچه ای که ماشینم توش بود رفتم ریموت و زدم و سوار شدم . کیسه خریدو به صندلی پشت پرت کردم . حسابی تو فکر بودم . یعنی سلمان واسه چی اونا رو دنبالم فرستاده ؟ می خواست بکشتم یا اینکه فکر دیگه ای تو سرش بود ؟ منه الاغ و بگو که این وقت شب اومدم واسه خرید . خرم دیگه چه میشه کرد.
با صداش به خودم اومدم : نمی خوای حرکت کنی ؟
اونقدر استرس و فکرو خیال داشتم که نه متوجه حضورش تو ماشین شدم و نه تونستم برگردم قیافشو ببینم و بدون چون و چرا حرکت کردم . نمی تونم که برم هتل ؟ ای خدا مرض داشتم مگه رفتم خرید ؟ وگرنه الان تو رخت خواب گرم و نرمم لالا کرده بودم و فردا هم رفته بودم تهران پیش عزیز جونم .
بدون اینکه برگردم سمتش گفتم : کجا برم جناب ؟
از عمد نگفتم سرگرد چون ممکن بود تو ماشین شنود گذاشته باشند . هر کاری از دست این قاچاق چیا و دله دزدا بگی برمیاد .والا
گفت : هرجایی که تا الان بودی ؟
من : هتل نمی تونیم بریم . یه جای خلوت و دنجی و انتخاب کنید
فهمید منظورم رو ، از این می ترسیدم که هتل و زیر نظر گرفته باشند . با اینکه از سروش زهر چشم گرفته بودم ولی بازم اون زرنگ تر از این حرفاست و بهش اعتباری نیست .
سرگرد : مستقیم برو بهت می گم کجا وایسی
فکم خورد کف زمین .
"من :نه بابا ای ول داری سرگرد . اینکه از من بیشتر رد گم می کنه .
وجدان : کم چیزی نیستاااا، سرگرده .
من : بله بله بنده جسارت نمی کنم
وجدان : بلاخره یکی رو دستت زد
من : بیشین بابا کم واسه من تاقچه بالا بزار این سرگرد رو . منم کم چیزی نیستماااا مثلا گروهبان سومم
وجدان : نه بابا ، چه مقام بزرگی، بزار ببینم این درجه هاتو
من : مسخره
وجدان : به قول خودت ، همینه که هست "
تو سکوت رانندگی می کردم . اونم فقط به روبروش خیره شده بود.
بلاخره جلوی یه رستوران طرح سنتی گفت نگه دارم .پیاده شدیم و روی میز صندلی بیرون محوطه رستوران نشستیم . چند دقیقه سکوت بینمون برقرار شد . بلاخره به عنوان رسم مهمان نوازی گفتم : چیزی میل دارین سفارش بدم ؟
با خونسردی رو بهم کرد و گفت : واسه تفریح نیومدم . با هاتون کار دارم .
یعنی خیلی شیک قهوه ایم کرد . به جهنم نخور اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم شامل حال من میشه . خونسردیمو حفظ کردم .
" وجدان : بنده خدا چیزی نگفت که ؟ چرا زود می رنجی تو ؟
من : من ؟ من کی ناراحت شدم ؟ اصلا هم اینطور نیست .
وجدان : خودتی ."
من : بفرمایین ؟
سرگرد : میدونستید اونا کی بودند ؟ با هاتون چیکار داشتند ؟
من : شنیدم گفتند اونا رو سلمان فرستاده اما چراشو ، راستش خودمم گیج شدم .
سری تکون دادو گفت : اشتباه می کنین اینا از گروه های سلمان نبودند ، بلکه از گروه های عقاب سیاه بودند .
چشام عین توپ بیلیارد زدند بیرون . چی میشندیم ؟ غیر ممکنه . عقاب سیاه ؟ تا اونجایی که من میدونم عقاب سیاه سر دسته ترین این باندای قاچاقه که معمولا قاچاق عضو هم می کنه و دخترای فراری و به عنوان برده به عربا میفروشه . حالا عقاب سیاه با من چیکار داره الله و اعلم .
گفتم : چطور ممکنه ؟
سرگرد : بله ،غیر ممکنا ممکن شده . شما برخلاف دستور سرهنگ وارد این بازی شدید و ..
نزاشتم حرفشو کامل بزنه با جدیت گفتم : من از اولم تو بازی بودم قبل از اینکه با سرهنگ همبازی شم .
سری به نشونه تا یید تکون دادو گفت : میدونم . به هر حال اسم شما تو کل باندها انفجار کرده . یه دختر باهوش کم سن و سال که تو قاچاق و تیزی حرف نداره . هم جسور و بی باک هم باهوش و استثناء. اینا صفاتیه که برای شما در نظر گرفتند . سلمانم کلی به داشتن زیر دستی مثل شما افتخار می کنه .
با سوء ظن پرسیدم : منظورتون از این حرفا چیه ؟
پوزخندی زد و گفت : نباید برخلاف میل سرهنگ به بازیت تو گروه ادامه میدادی ؟ میدونی اگه بویی ببرند که تو یه گروهبان شدی چه بلایی سرت میاد ؟
غم و خشم و ناراحتی تموم و وجودمو گرفت . سرم نا خدا گاه پایین افتاد . شرمنده بودم، ازهمه ، از مردم وطنم که تا 17 سالگی نا آگاه جونشون و به بازی گرفته بودم . ناراحت بودم که پدرو مادرم قربانی شدند هر چند اونا هم بی تقصیر نبودند .
اروم گفتم : برام فرقی نداره چه بلایی سرم بیادسرگرد . چه اشکالی داره منم مثل بقیه قربانی باشم .
سکوت کرد. بعد مکثی گفت : الان بازی فرق کرده شما دیگه نمی تونی صفحه بازی و ترک کنی . باید ادامه بدی .
سرم و بلند کردم و گفتم : چه جوری ؟
سرگرد : وارد گروه عقاب سیاه شو .
من : چی !؟
با ارامش گفت : خونسرد باش گروهبان . ببین ، به زودی تمام اجناس سفارش شده باهم از مرز رد میشن ، اونم توسط عقاب سیاه .
من : خب؟
سرگرد : تو وارد گروه عقاب سیاه میشی به عنوان یک مشاور ، اسلان کم خواهانت نیست . تو وارد اون گروه میشی ، باید خیلی مواظب باشی . بعد تحویل گرفتن اجناس مهمونی ترتیب داده میشه برای فروش اونا . این مهمونی با بقیه مهمونی ها فرق داره ، تواین مهمونی همه قاچاقیا چه دوست چه دشمن حضور دارند . این یکی از آدابشونه که نشون بدن قاچاقچیا هیچ وقت با وجود دشمن بودن پشت همدیگرو خالی نمی کنند . و تو اون مهمونی ما وارد عمل میشیم.
من : خب الان وجود من تو گروه عقاب سیاه چه تا ثیری داره ؟ بلاخره من هم به عنوان یک مشتری تو مهمونی خواهم بود .
سرگرد : وجود تو ، تو گروه عقاب سیاه خیلی مهمه گروهبان . تو میشی دست راست اسلان . این مهمونی توسط اسلان سر دسته همه باند ها راه اندازی میشه ، و تو خوب می تونی به بهانه تدارک مهمانی به مکانی که قرار مهمونی توش برگزار بشه بری و تموم راه و چاه ها و سوراخ سمبه ها رو شناسایی و به نیرو گزارش بدی ، تعداد نگهبانا و محوطه بیرون هم یادت نره . تموم طرح های اون منطقه رو می کشی و به سرهنگ می فرستی . اما اگه به عنوان دست راست سروش بری ، حق خروج از عمارت و نداری چون این یک قانون تو مهمونی های عقاب سیاهه .
من : خب چجوری با سروش به هم بزنم ، هان ؟
سرگرد : داخل ماشینت رو بگرد
با گیجی پرسیدم : آخه واسه چی ؟
سرگرد : سروش و دست کم نگیر اون بی خیالت نمیشه حتما شنود صدا واست تو ماشین گذاشته
من : حدس میزدم پس به این ترتیب می تونم با هاش بهم بزنم اما معامله رو بهم نمیزنم .
سری به نشونه تایید تکون داد. چند تا سوال ذهنم و مشغول کرده بود و چه کسی مورد اعتماد تر از سرگرد که ازش بپرسم
من : میشه سوالی ازتون بپرسم ؟
منتظر نگام کرد که سوالمو ازش بپرسم .
من : پس چرا افرد عقاب سیاه گفتند که سلمان فرستادتشون ؟
چشاش کاملا خندید ولی لباش از هم باز شد که بهم پاسخ بده
سرگرد : گروهبان، شما گروه عقاب سیاه و دستم گرفتی ؟ دارم می گم سردسته و کله گنده اند پس باید سیاستمند هم باشند . اونا حدس می زدند که شما اون اطرافی و صداشون ومی شنوی پس برای محکم کاری پای سلمان و وسط کشیدند . به نظرت چه دلیلی داشت وقتی با گروهاش در مورد تو حرف می زد بلند حرف بزنه اما وقتی داشت با تلفن حرف میزد طوری حرف زد که صداش قابل درک نبود ؟
لبخندی زدم ایول داش سرگرد حقا که مهرسا بهت می گفت مخی ، واقعا هم برازندته .
بعد مکث کوتاهی گفت : مهمونی پس فرداشب هستید درسته ؟
من : بله . شما چطور ؟
سرگرد : منم هستم . فقط باید وانمود کنیم همدیگرو نمیشناسیم وگرنه موجب شک و تردید باند میشه .
سری تکون دادم و پرسیدم : یه سوال دیگه ؟
بازم منتظر نگام کرد .
ای نمیری بیتا حالا می خوای چطوری سوالتو بپرسی . مثلا بگی از مهرسا شنیدم وارد باند شدی ؟ اونوقت نمی پرسه مگه شما با همکارا در ارتبا طید ؟ اونوقت تو می خوای بگی با مهرسا خیلی وقته ارتباط داری و ازش خواستی چیزی به سرهنگ نگه ؟ اخه کودن با این سوالت که مهرسا توبیخ میشه .ای خدا ، نمیری بیتا . نمیری که عین چی تو گل گیر کردی . خا جون به دادم برس . چرا امروز کمر به قتلم بستی آخه خدا جون ؟ می خوای ضایم کنی ؟ آخه چی بگم من ؟
با صداش از فکر بیرون پریدم
سرگرد : چیزی شده ؟ چرا حرف و تو دهنتون مزه مزه می کنید ؟
چی بگم سرگرد از قدیم یه ضرب و المثل زدند مختص خودم . لعنت بردهانی که بی موقع باز می شود . آخه مغزمم هنگ کرد که ، حالا چاخان از کجا واست بیارم .
یه نگاه به چشای منتظرش کردم . آهان . یعنی یه لامپ روشن گنده بالا سرم چشمک می زد . جلوی باز شدن نیشم و گرفتم. نوکرتم اوس کریم .
من : شما چطوری می خواید به مهمونی بیاید ؟ منظورم اینه که مگه وارد باند شدید ؟
اره ارواح عمم نه اینکه نمیدونم واسه همین می پرسم.
سری تکون دادو گفت : بله ، منم تو گروه سروش هستم .
آهان پس سرگرد هم یه پا بازیگر شده . خخخخخخ
من : تو گروه سروش من شما رو ندیدم اسمتونم از زبونشون نشنیدم ،.
سرگرد : اسم مستعار من تو گروه سروش کیهانه
جانم ؟ کیهان ؟ اِوا شنیدی وجدان ؟ کیهانی که فکر می کردم رقیبمه همین سرگرد خودمونه . پس همین بود که برای جلب اعتماد سروش، اون طوری گروهشو نجات داده بود . همون طور که من برای جلب اعتمادش اون جوری سعی کردم خودم و بی رحم تلقی کنم که مثل اب خوردن ادم می کشم و نقشه ی تنبیه بهادر و کشیدم . ای ول داریم کلا . با صداش باز از هپروت اومدم بیرون .
سرگرد : بهتره وقتی رفتی تهران به فرماندهی سرنزنی .
من : اون که صد البته . نباید به سروش اعتماد کرد .
سرگرد : من دیگه باید برم .
از جاش بلند شد . منم به تبعیت ازش بلند شدم .
من : می خواین برسونمتون ؟
سرگرد : نه نیازی نیست خودم تاکسی می گیرم . صلاح نیست زیاد با هم دیده بشیم.
به تایید حرفش سر تکون دادم . برای تصلی خودمم که برای دومین بار توسط سرگرد قهوه ای شده بودم گفتم : چه بهتر هر چه سرخر کم ،زندگی بهتر والا .
"وجدان : جدیدا بی ادب شدی هااا
من : آخه چیکار کنم ، نیومده شمشیر و از رو برام بسته
وجدان : اوا این بنده خدا چیزی جز حقیقت نمی گه که
من : خوشم باشه ، خوشم باشه . وجدان بنده داره از اون حمایت می کنه ؟ دیگه چی ؟ همینم مونده بود .
وجدان : اه چرا شلوغش می کنی ؟ چیزی نشده که
من :که چیزی نشده هان ؟ من و تو تنهامیشیم دیگه "
روبهش کردم و گفتم : پس تا مهمونی
فورا ازش فاصله گرفتم . سوار ماشین شدم و با یه تیکاف از اونجا دور شدم . رسیدم هتل ، بعد تحویل گرفتن کلید اتاق ، با آسانسور خودم و به طبقه 10 که اتاقم توش بود رسوندم و خودم و انداختم تو اتاق . بعد بستن در، سوغاتی های عزیز رو گذاشتم کنار چمدون و رو تخت دراز کشیدم . فکرم مشغول بود . ببین تو یه شب چه اتفاقایی که برام نیفتاد . قضیه عقاب سیاه از یه طرف حرفای سرگرد و دیدنش از طرف دیگه . مغزم در حال انفجار بود به کلمه واقعی .
" من : می گم وجدان ، به نظرت آخر این بازی چی میشه ؟
وجدان : یا برد یا شکست
من : مغز متفکر ،این و خودمم میدونستم . من می خوام بدونم کدوم نصیب ما میشه ؟ به نظرت من راه درست و انتخاب کردم ؟ تا آخر می تونم نقشم و درست اجرا کنم ؟ بحث با سرهنگ سر این پرونده درست بود یا غلط ؟
وجدان : راستش و بخوای خودمم موندم که چی درسته و چی غلط ، اما چیزی که الان از همه چیز مهمه ادامه دادن این راهیه که اومدی . نباید جا بزنی ، هر چقدر مسیر طولانی تر بشه بازم تو حق بازگشت و نداری همه ی پل های پشت سرت ویرون شده و تو مهم ترین چیزی که باید بهش فکر کنی از بین بردن سد ها و رسیدن به مقصدهستش ، هر چند مشکل باشه اما تو باید از پسش بربیای و عقب نشینی نکنی چون اگه عقب نشینی کنی سقوط می کنی و با یه حرکت کیش و مات میشی . می فهمی که چی می گم ؟ "
خمیازه ای کشیدم و با لحن خواب الود زمزمه کردم : آره ، می فهمم وجدان. خیلی خوب می فهمم .
چشام گرم شد و تو عالم خواب فرورفتم .
با ذوق سرعتم و زیاد کردم و با ولع چشم به شهری دوختم که سرای من بود ، جایی که توش زندگی می کنم . با تموم آلودگی های تهران بازم واسم عزیزو دوست داشتنیه .
عزیز : کیه ؟
صدام و کلفت کردم : خانوم نامه دارین .
عزیز : سیاه سوخته خودتی ؟
بعد سریع در و باز کرد و من پریدم تو . حیاطی وجود نداشت و یه راهروبود و بعد چند تا پله پزیرایی و اینا بودش . تویه چشم بهم زدن عزیز اومدو محکم بغلم کرد .
عزیز : فدات شم عزیزم . بلاخره از دوستات دل کندی ؟ خوش گذشت ننه ؟
پیشونیش و بوسیدم و گفتم : اره عزیز جونم . جای شما خالی خیلی خوش گذاشت .
اره این تن نمیره .من که میدونم راست می گم .
دستم و گرفت و به سمت حال که سمت چپ اتاق پذیرایی بود و با شش تا پله ازش جدا می شد برد و رو مبل روبروم نشست .چند دقیقه همین طور نگام کرد .
یه قطره اشک از گوشه ی چشمش چکید و گفت : نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود . آخه یه ماه واجب بود که اونجا پیش دوستات بمونی ؟ فکر من بیچاره رو نکردی ؟
با لحن دلداری بهش گفتم : آخه عزیز جونم شما که طاقت دوری من و ندارید چرا پیشنهاد کردید برم سفر تا آب و هوام عوض بشه ؟
خوبه این پیشنهادش کلی به دردم خورد وگرنه من که چاخان کردن بلد نبودم گند می زدم به همه چیز.
عزیز : آخه من از کجا باید میدونستم سفر چند روزت میشه سفر یه ماهه .
لبخند گرمی به روش پاشیدم .
من : باشه من معذرت می خوام (ببین بی خودی مارو وادار به معذرت خواهی می کنند خداییش انصافه ، نه آخه انصافه ) شما به دل نگیر ، چاکرتم هستم بی بی خانوم ، حالا من که خسته راهم یه شربتی چیزی تا حاضر کنی منم یه دوش سریعی می گیرم و میام . بوی گند میدم . همون سه دست لباس خونروکه داشتم بردم و همشون کثیف شدن .
عزیز : می خوای چی بپوشی لباس نداری که ؟
زرتی زدم زیر خنده . من : لباس مجلسیمو می پوشم .
لبخندی بهم زد . من که میدونستم پشت این لبخند گرم مفهمومه " دخترم خنگ شد رفت " وجود داره .
بعد حموم مفصل نیم ساعته اومدم بیرون . به جان خودمم که نباشه ، به جان کریم کچل سر کوچمون که سبزی می فروشه ، تو جنوب نتونستم حسابی برم حموم و فقط هم عرق کردم واسه همینه که اینقدر بو گند میدادم . چمدون کوچولوم و باز کردم و لباسای چرکم و انداختم بین رخت چرکا حولمم رو هم همین طور از دار دنیا که دو تا مانتو و شلوار داشتم اونا رو هم انداختم توشون و شال و هم به اونا ملحق کردم . فشنگ و اسلحمو هم تو کمد قایم کردم . خب دیگه، بعد برداشتن سوغاتیای عزیز ، چمدونم شکم خالی شد بیچاره . اونم پرت کردم بالای کمد و از اتاق اومدم بیرون . خوبه حالا یه دست پیرهن و شلوارک تو تولدم عزیز برام داده بود که استفادش نکرده بودم وگرنه الان بدون لباس بیچاره می شدم . همین که رو مبل ولو شدم عزیز جونم واسم شربت البالو اورد . ای جان من عاشق شربت البالو ام . عین قحطی زده ها یه نفس شربت و بالا کشیدم . لیوان و گذاشتم رو میز .سوغاتیا رو هم دادم به عزیز .
عزیز : اینا چیه ؟
من : مگه سفر بدون سوغاتی میشه؟
لبخندی زد و لباسا رو از کادوی پیچیده شدشون بیرون اورد.با لبخند و ذوق لباسا رو روبروش گرفت و شروع کرد به برانداز کردنشون .
با خوشحالی رو بهم گفت : خیلی خوشگلن ، سلیقت حرف نداره دختر . وای ببین چقدر طرح های شمالیشون خوشکله . دستت درد نکنه ننه . واسه مهمونیا حتما اینا رو می پوشم .
من :حتما امتحان کن ببین به تنت اندازست . ممکنه تو این یه ماه چاق شده باشی
متوجه لحن شوخم شد و گفت : تو این یه ماه لاغر شدم ولی چاق نه .
بلند شدم .عزیز با عجله گفت : کجا میری ؟
تک خنده ای کردم و گفتم : نترس عزیز جون دارم میرم به مهرسا بگم بیاد اینجا تا ببینمش دلم واسش تنگ شده .
عزیز : خب اینجا زنگ بزن نیاز نیست بری تو اتاقت .نمی خوام حداقل امروز و از جلوی چشام جم بخوری باید یه دل سیر نگات کنم .
من : آخه عزیز جون گوشیم تو اتاقه .
عزیز : خودم الان برات میارمش .
بدون اینکه بهم اجازه مخالفت بده سریع رفت . بلند گفتم : عزیز یکی از سیمکارتای توی کشو رو هم بیار لطفا .
بلند گفت : باشه .
به نظرم زیادی کار عزیز طول کشید . بلند شدم و رفتم تو اتاق . عزیز خیره شده بود به اسلحه ی توی دستش .محکم زدم رو پیشونیم . ای خدا حالا این گند بالا اومده رو چجوری جمش کنم . اصلا استراحت به ما نیومده .
سریع رفتم و اسلحه رو از عزیز گرفتم .منتظر و با بهت نگام می کرد دنبال یه جواب قانع کننده بود .
دستش و گرفتم و رو مبل نشوندمش خودمم رو کاناپه روبروش نشستم . اسلحه رو هم گذاشتم رو میز .
من : میدونی عزیز بعضی وقتا از خودم بدم میاد که چرا نمی تونم چاخان سر هم کنم و یه دروغی بهتون بگم .
یه نگاه زیر چشمی بهش کردم . خشکش زده بود . اب دهنم و با صدا قورت دادم .
من : عزیز من ، من .......
نفسم و با حرص بیرون دادم . شانسم ندارم که به جای استراحت باید استرس بخورم .
من : عزیز من ...من وارد گروه پلیس شدم .
سریع اینوگفتم و سرم و بلند کردم و منتظر بهش چشم دوختم .
مات و مبهوت گفت : از کی وارد گروه پلیس شدی ؟
من : از 17 سالگی
با شُک وغم سرش و انداخت پایین . باورش نمی شد این همه سال من تو گروه پلیس بودم و چیزی بهش نگفتم . صدای ارومش به گوشم رسید
عزیز : این چطور ممکنه ؟ چجوری این اتفاق افتاد ؟
رفتم کنارش نشستم و دستاش و تو دستم گرفتم : عزیز من راه بابا و دایی رو ادامه ندادم . در عوض اومدم که انتقامشون و بگیرم از سلمان
با تعجب گفت : تو حریف سلمان نمیشی ، بعد می خوای باهاش بجنگی ؟
سرم و تکون دادم و گفتم : نه نه عزیز ، من از پس سلمان برمیام چون تکیه گاه دارم و اونم گروه های پلیسی اند و هوام و دارند از همه مهم تر خدا . تو که به قدرت خدا شک نداری ؟
اشکاش پشت هم در سکوت رو گونه هاش می لغزیدند .با صدای لرزون گفت : نه شک ندارم .همون طور که به پستی سلمان شک ندارم
دستاش و اروم فشار دادم و گفتم : عزیز تو باید هوام و داشته باشی . من می خوام روح دایی و بابا و مامان و شاد کنم . نمیزارم سروش و سلمان به راحتی قسر دربرند و اب خوش از گلوشون پایین بره . اونا جون مردم و به بازی گرفتند .اونا من و گول زدند و من 2 سال به ساز اونا رقصیدم ولی الان برگه بازی دست منه . این منم که بازی و می چرخونم با همون کارت برنده ای که دستمه و می خوام به جای یه بازی که زود تموم میشه ، یه بازی طولانی و هیجانی براشون بسازم . نمی خوام زود کارت برندم و رو کنم . می خوام تا وقت پایان بازی زجر کششون کنم و انتقام بگیرم . نه انتقام سه عزیزمو بلکه انتقام همه ی مردم وطنم و . می خوام وجودشون و نامشون رو از صفحه هستی برای همیشه پاک کنم .برای همیشه .
اروم اشکاشو پاک کردم و گفتم : عزیز تو باید بهم رو حیه بدی نه اینکه حالم و دگر گون کنی و تو تصمیم سستم کنی و وادار به برگشتنم کنی .
سریع اشکاش و پاک کرد و گفت : حق با توعه . من باید به وجود دختری مثل تو افتخار کنم . دختری که سپری شده برای کشورش تا ازش حمایت کنه . ادمایی مثل تو کم نیستند . همون طور که خانواده ی بقیه به این موضوع با افتخار رضایت دادند منم با افتخار رضایت میدم و برات دعا می کنم که همیشه موفق و سلامت باشی . من این حق و به خودم نمیدم که جلوت و بگیرم .
بلند شد و همون طور که از اتاق بیرون می رفت گفت : میرم اتاقم . می خوام یه خورده تنها باشم .
در و بست و رفت . سخت بود براش که با این مسئله کنار بیاد . رو کاناپه دراز کشیدم . یعنی آخر سرنوشتم چی بود ؟ چی سرنوشت تو چنتش داشت که دلش می خواست من و با اون غافل گیر کنه ؟ آخر عاقبت عزیز چی میشد ؟ چیکار کرده بود که باید غم از دست دادن من و هم تحمل می کرد ؟ چی باعث شده من اینقدر از مرگم مطمئن بشم ؟ شاید مرگ اطرافیانم این و بهم ثابت کرده . من اگه عزیز و نداشتم حتما تا الان می مردم قبل از اینکه سرنوشت بیاد و نقشه قتلم و بکشه . اما حالا با وجودش احساس می کنم بهونه ای برای زندگی دارم .
صدای گوشی من و از فکر و خیال کشید بیرون . گوشی و از رو میز چنگ زدم و دکمه اتصال و زدم
من : می شنفم .
سروش : سلام ، چطوری گل دختر ؟ تهران خوش می گذره؟
پوزخند زدم . اون روز که به در خواستش رفتم عمارتش ، شمارش و بهم داد تا بتونه هروقت نیاز شد با هام در تماس باشه . خوشحال بودم قبل از اینکه به سمت تهران حرکت کنم . ماشین و چک کردم و یه چند تا میکروفن تو جای جای ماشین پیدا کردم . حالا می تونستم خوب کاسه کوزشو بهم بزنم .
من : قرار بود خوش بگذره ولی حالا نه ، عکس قضیه شده ؟
با تعجب گفت : چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟
خنده ی عصبی کردم و با صدای اروم غریدم .
من : تو چی فکر کردی سروش ؟ که بایه احمق طرفی ؟ جناب من شاسکول یا عروسک خیمه شب بازی نیستم . من النازم . می فهمی ؟ الناز . نه یه احمق درپیت . اگه می خوای بدونی که تا حالا بازیم دادی باید بگم سخت در اشتباهی. فکر نکن نمیدونم چی تو مغز پوکته . بعد معامله راه ما از هم جداست . از این به بعدم نه به عنوان مشاور بلکه به عنوان یه فروشنده مواد باهات رفتار می کنم حالیته که چی می گم ؟
با بهت گفت : منظورت و نمی فهمم ؟
پوزخند صداداری زدم.
من : بایدم نفهمی . خریت و واسه همین موقع ها گذاشتند. ولی من خوب می فهمم چی می گم .
اینبار با صدای عصبی گفت : کسی چیزی بهت گفته ؟ بگو ببینم منظورت چیه ؟
دوست داشتم تا حد مرگ عصبیش کنم و خوب میدونستم دارم با دم شیر بازی می کنم اما من چیزی برای از دست دادن نداشتم.
من : آفرین بازیگر خوبی هستی جناب سروش اما نه به اندازه من . بهتر بدونی من خودم فیلم نامه نویسم پس دور برت نداره که می تونی سرم و شیره بمالی . پیر شدی الزایمر گرفتی که بهت گفتم خوش ندارم واسم بپا بزاری ؟
سروش : من که واست بپا نزاشتم ؟
من : اره از اون میکروفن های جاسازی شده تو ماشینم کاملا مشخصه . دوست دارم یه چیز بهت بگم که تا آخر عمر اویزه ی اون گوشات کنی .من وقتی می گم از چیزی خوشم نمیاد یعنی از اون چیز متنفرم در حد مرگ . واز اینکه به خواستم توجه نشه بیزارم و خوب میدونم با کسایی که قوانینم و زیر پا میزارند چیکار کنم . من اونقدرا که نشون می دم خونسرد نیستم به وقتش شیر هم میشم . پس تا می تونی دورو ورم آفتابی نشو که بد می بینی . اونقدری داغونم که بزنه پس کلم و از هستی ساقتت کنم . می فهمی که چی می گم ؟
بدون اینکه بزارم چیزی بگه سریع گوشی و قطع کردم . سیمکارتش و دراورد و هر دو تا شون رو پرت کردم رو تخت . تکیمو به کاناپه دادم و چشامو بستم . بهتر بود بی خیال شم چون بی خیالی بهترین دارو بود تا فراموش کنم کی ام و چی ام وتو چه راهی قدم گذاشتم .هر چند پیش بینی آیندم کار چندان سختی نیست . بلاخره که می میرم یا شایدم این فقط تصور ذهنیه منه و قرار نیست کشته شم . اما اگه تا اخر عمر به این شکل زندگی کنم مثل یه مرده متحرک می شم . هر چی باشه بلاخره من یه قاچاقچی بودم . با وجود اینکه هیچکس جز افراد معدود از این موضوع خبر ندارند حتی عزیز و تلاش می کنم که از این به بعدم نفهمه اینجوری به نفع هر دومونه .
با صدای گرمی چشام و باز کردم و خمیازه ی بلند بالایی هم زمینه ی بیدار شدنم کردم . عزیز بالا سرم وایساده بود و صدام می کرد. با صدای خشدار و خواب الودی گفتم : جونم عزیز جونم ؟
عزیز : تو که نهار نخوردی دختر حداقل بیا شام بخور . هرچند که ساعت 11 شب ؟
چشایی که سعی می کردم با چوب کبریت باز نگهدارم حالا تا اخرین حد ممکن گشاد شده بودند . چـــــــــی؟! یازده شب؟ جونم خوابالو . چقدرم کم خوابیدم من اصلا . فکر کنم رکورد و شکستم . از 4 عصرتا حالا، خودتون حساب کنید .
من : عزیز ما رو دست انداختی ؟ آخه این وقت شب که همه خواب اند کی میاد واسه شام یکی و بیدارکنه حداقل یکم زودتر دست به کار می شدی قوربونت برم من .
همونطور که از اتاق خارج می شد گفت : چند بار اومدم بیدارت کردم ولی هر بار مثل سنگ چسبیدی به کاناپه و حتی جوابمم ندادی . درضمن الان تو ماه اردیبهشتیم ، همه میرن هواخوری و دوازده شب میرن لالا نه اینکه از الان بچسبند به رخت خواب.تو هم بهتره پاشی کم تنبل بازی در بیار واسه من .
جانم ؟!! من از کی خوابم سنگین شده ؟جلل الخالق . خلاصه بی خیال . خستگیه این یه ماهم از تنم در اومد و الان باید شنگول باشم . بعد شستن دست و صورت پف کردم گوشیم و برداشتم ،یکی از سیمکارتا رو انداختم توش و از اتاق اومدم بیرون .
راه آشپزخونه رو در پیش گرفتم و بلند بلند گفتم : به به عجب بویی راه انداختی عزیز خانوم . دستت طلا . الحق که کدبانویی واسه خودت
وارد آشپزخونه شدم و پشت میز غذا خوری نشستم .بی بی ظرفا رو رو میز چید ودر عین اینکه داشت داخل کابینت ها دنبال چیزی می گشت جوابمم داد
عزیز : شیرین زبونیات و بزار کنار . یه خبر دارم واست .
بیخیال حرفش شدم و گفتم : دنبال چی می گردی عزیز؟
غرغر کنان گفت : کم کم فراموشی دارم می گیرم . دنبال نمکدونم .
بعد مکث کوتاهی گفت : آهان ایناهاش پیداش کردم .
نمکدون و گذاشت رومیز و خواست دوباره سراغ چیز دیگه ای بره . رفتم سمتش اروم شونه هاشو گرفتم ومجبورش کردم رو صندلی بشینه .
من : مگه من مردم بی بی که همه کارا رو تو انجام میدی . خب بهم بگو برم بیارم.
عزیز : بی زحمت دوغ و از یخچال بیار
من : چیز دیگه ای نیاز نیست ؟
عزیز : نه ننه الهی پیر شی .
دوغ و گذاشتم رو میز و براش برنج و قیمه کشیدم خودمم روبروش نشستم . بعد اینکه غذا واسه خودمم کشیدم و مشغول خوردن شدیم پرسیدم : چرا عزیز شامتو نخوردی ؟ نباید به خاطر من وایمیستادی تا این وقت شب . خب ضعف می کنی عزیزدلم . برات خوب نیست .
عزیز : چندان اشتهایی نداشتم . خودت که میدونی من تنهایی غذا از گلوم پایین نمیره
بی خیال بحث فعلی شدم و سوال دیگه ای که ذهنم و مشغول کرده بود و مطرح کردم : خب عزیز می خواستی بهم چی بگی ؟
در حین جویدن غذا نگاهی بهم انداخت و با حواس پرتی گفت : چیرو چی بگم ؟
لبخندی به روی مهربونش زدم و گفتم : گفتی یه خبر واسم داری .
بعد لحظه ای تامل گفت : آهان یادم اومد. راستش مهرسا زنگ زده بود خونه
منتظر نگاش کردم که ادامه بده.
عزیز : از اینکه شنید اومدی خیلی خوشحال شد. گفت سرش شلوغه و شب میاد باهم برید بیرون یکم بگردید . منم گفتم خوابی و حالا حالا ها بیدار نمیشی .اونم گفت هر وقت بیدار شدی بهش زنگ بزن .
سری به نشونه موافقت تکون دادم و قاشق غذا رو گذاشتم تو دهنم و با دهن پر گفتم : بعد شام بهش زنگ میزنم
عزیز : ممکنه خواب باشه . حدودای ساعت 7 زنگ زده بود .
من :بیخیال عزیز ، اگه 4بامداد هم باشه به تلفن من جواب میده .من و مهرسا که این حرفا رو نداریم
اره جون خودش . اگه موقع خواب بهش زنگ بزنم پوست از کلم می کنه ، کلا همچین شخصیتیه .
بعد شستن ظرفا و صرف چای و میوه یه نگاه به ساعت کردم . اوه اوه ساعت 11:40 . عزیز اشپزخونه بود . سریع شماره ی
مهرسا رو گرفتم . بعد چند بوق جواب داد.
مهرسا : الو بفرمایید ؟
من : سلام
مهرسا : مرض
من : خوبی ؟
مهرسا : حناق
من : منم خوبم مرسی .
مهرسا : برو بمیر
من : مثلا پلیس مملکتی یکم عفت کلام داشته باش .
با عصبانیت گفت : لیاقتت همونه . من باید از عزیز بشنوم که اومدی تهران ؟ تو اصلا چطور دلت میاد بهم نگی اومدی اینجا ؟ حالا هم از من می خوای جلوی ادمی مثل تو عفت کلام به خرج بدم ؟ به نظرت یکم خواستت زیادی نیست ؟
خونسرد گفتم : نه کاملا هم درخواست معقولانه ایه . حالا تو ، تو تشخیص مشکل داری به من ربطی نداره
مهرسا اروم غرید : که من مشکل دارم دیگه اره ؟
من : نه من همچین جسارتی نمی کنم کار تو از مشکل گذشته باید بری بازیافت عزیز دلم.
اینبار صدای جیغش باعث شد گوشی رو از گوشم فاصله بدم و در اخر صداش که به گوشم رسید
مهرسا : می کشمت بیتا
من : نه خواهرفکر نمی کنم فرصتت به کشتنم برسه چون ممکنه تا چند لحظه ی دیگه از حرص جزغاله شی و پودرت به اینجا برسه.
دوباره صدای جیغش بلند شدو صدای پر از حرصش به گوشم رسید
مهرسا : خیلی اسکی سواری دوست داری نه ؟
من : بستگی به مکانش داره . اگه اعصاب تو باشه با کمال میل
غرید : تو مرض داری . نمیشه مثل ادم دوکلمه درست و حسابی باهم حرف بزنیم ؟
من : میدونم هیچ کدوممنون ادم نیستیم . من که فرشتم اما مطمئنا تو یه جونور دیگه ای هستی .
با حرص و جیغ گفت : حیوون خودتی .
خنده ای کردم و گفتم : شوخی کردم تو بهترین فرشته ای .
انگار یکم از شعله ی حرصش کم شد و اروم تر گفت : کی رسیدی تهران ؟
من : حدودای ساعت 3 بعد از ظهر.
مهرسا : امروز که نتونستم ببینمت از بس تخت گرفتی خوابیدی . برنامت واسه فردا چیه ؟
من : خرید .
با تعجب گفت : خرید ؟
من : اره خرید
خنده ای کرد و گفت : چی میشنوم گروهبان بیتا و خرید ؟ اصلا جور در نمیاد .
من : من جور در میارمش تو غمت نباشه
مهرسا : بی شوخی فردا قرار بری خرید ؟
من : اره جزو الزاماته . قحطی لباس من و زده .
مهرسا : نچ نچ دلم به حالت می سوزه نه اینکه پول نداری واسه همین گفتم .
با لبخند جوابشو دادم : آخه خودت که میدونی حوصله خرید نداشتم
مهرسا : چه خبره که حالا حوصلشو داری ؟
دیگه دروغ بس بود . صد در صد تا حالا سرهنگم از طرف سرگرد فهمیده بودکه من وارد باند سروش شدم .
من : مهمونی دعوتم .
مهرسا : چه زمانی ؟
من : فرداشب .
مهرسا : مربوط به بانداست نه ؟
من : اره.
مهرسا : باشه پس فردا صبح با هم میریم دنبال یه لباس درست و حسابی واست .
من : نه
با تعجب گفت : چی ؟! مگه نگفتی می خوای بری خرید ؟
من : اره ولی تنهایی
ناراحت شد . از صداش معلوم بود .
مهرسا : از کی افتخار نمیدی با من بیای خرید ؟
با محبت جوابشو دادم . نباید از دستم ناراحت می شد و بد برداشت می کرد .
من : بحث افتخار دادن یا ندادن نیست مهرسا . بحث سر امنیت هستش . من تحت تعقیبم اونم توسط باندای دیگه . تا پایان بازی ما نمیتونیم با هم دیداری داشته باشیم . تمام اطرافیان من تحت کنترل اند . من نمی خوام تمام زحمات ما به هدر بره .
با دور اندیشی گفت : اره حق باتوعه بازم بچه بازی در اوردم . در هر حال بیتا خوب مواظب اطرافیانت باش و سعی کن بی گدار به اب نزنی . امیدوارم موفق باشی .
من : ممنون از دل گرمیت .کاری نداری ؟
مهرسا : نه خداحافظ
من : شب خوش.
بعد قطع تماس عزیز اومد رو مبل ، کنارم نشست و گفت : مهرسا بود ؟
خیره به تلوزیون خاموش پاسخش و دادم : اره
عزیز : چی می گفت ؟
من : شاکی بو که چرا بهش نگفتم اومدم تهران.
خنده ای کرد و گفت : امان از دست این دختر یه لحظه اروم و قرار نداره .
من : اره دختر باحالیه .
عزیز نگاه دقیقی به صورت متفکرم کرد و گفت : چی شده ؟ چرا پکری دختر ؟
من : پکر نیستم عزیز، تو فکرم
عزیز : تو فکر چی ؟
من : تقدیر ، ایندم ، شما و مهرسا . نمیدونم اخر قصه چیه ؟
اروم دستم و تو دستش گرفت . نگاهم و به صورت پر از چین و چروکش دوختم .با لبخند دلگرم کننده گفت : فقط خدا میدونه اخر قصه چیه . تو به جای همه ی اینا باید به هدفت فکر کنی نه چیز دیگه .
پیشونیم و بوسید و رفت . من موندم و فکر و خیالام . از وقتی وارد این بازی شدم فقط کارم شده فکر کردن به سرنوشت و گذشتم و ترس و وحشت از اینده و یه علامت سوال بزرگ که ایندم قرار چجور باشه.خوشبخت یا بدبخت ؟ هرچند کلمه خوشبخت خیلی وقته برام غریبه شده .
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
نگام و از ارایشگر گرفتم و به صفحه گوشی که رو ویبره بود دوختم .اسم هلدا روش خودنمایی می کرد . دوست قدیمی و صمیمیم بود .
من : جانم ؟
هلدا : اوه اوه جانم ؟ قبلنا از این کلمه استفاده نمی کردی ؟
من : زمانه من و عوض کرده.
خنده هاش مثل گذشته بلند و ناز بود .
هلدا : جوری می گی انگار 120 سالته
سکوت کردم .
هلدا: چه خبر ؟ چی کارا می کنی ؟
من : بی کار بی آر می چرخیم .
هلدا: نه بابا !
من : به جون اصغر صفا.
هلدا : شیطون شدی .
من : بودم رو نمی کردم .
بازم صدای خندش تو گوشم پیچید .
هلدا: دلم برات تنگ شده . می خوام ببینمت هرچه زودتر بهتر
من : این همه سال کجا بودی چرا یهویی غیبت زد از همون 17 سالگی ؟
سکوت کرد.بعد چند دقیقه گفت : راستش ... رفته بودم لندن پیش عمم
صداش بدجوری بو دار بود . مشکوک می زد یه نمه .مثل همیشه بی خیال طی کردم
من : فعلا سرم شلوغه . بعدا می بینمت .
هلدا : باشه تو که هیچ وقت واسه من وقت نداری
من : ناراحت نشو . حتما به زودی باهات تماس می گیرم و می گم کجا همدیگرو ببینیم .
خوشحال شد .
هلدا : باشه پس خداحافظ .
گوشی و قطع کردم . بعد این همه سال هلدا واسه چی بهم زنگ زده ؟ ما از بچگی با هم رفیق شفیق بودیم و جیک تو جیک .اما نمیدونست من وارد باند شدم . تو 17 سالگی وقتی گیر پلیس افتادم و بعد 2 سال که از مثلا زندان اومدم بیرون دیگه خبری از هلدا نداشتم تا الان .
" وجدان : منم می گم مشکوکه .
من : وجدان زیادی بار منفی نفرست بهم . برای چی باس مشکوک باشه ؟
وجدان :یعنی تو این شش سال هیچ جوره نمی تونست باهات در تماس باشه ؟
من : خب اره شاید رفته کالج درس بخونه . چمیدونم . حالا بیخیال مهم منم که تا 2 ساعت دیگه باید تو مهمونی باشم ."
صدای ارایشگر من و از فکر و خیال ازاد کرد . قربون دستش ثواب کرد تو این یه مورد .
ارایشگر : ارایش صورت و موهاتون چجوری باشه ؟
من : ساده ی ساده
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
لباسم و تنم کردم و رفتم جلوی اینه ی قدی که کنار میز ارایش بود .
سارافون مشکی ساده تا زانو باشلوار کتان جذب مشکی و کفشای پاشنه تخت و چهره ای با آرایش کاملا ساده . یعنی عاشقتم من اعتماد به نفس . آخه چرا من یه تغییر اساسی نمی کنم . مثلا از دیدن قیافه ی جدیدم فکم بخوره کف زمین بعد بگم چه محشر شدم .
پوفی کشیدم . ما که از این شانسا نداریم
" وجدان : چیه ؟ با این سنت می خوای بزک دوزک کنی بری عروسی . قباهت داره والا همینمون کم بود .
من : بی ذوق ،من هنوز 23 سالمه چیه همش می گی با این سنت ، با این سنت . ادم و یاد پیر زنای گوژ پشت میندازی.خیلی هم خوشگل و تو دل برو ام.
وجدان : خانوم مُشک باید خودش بو بده شنیدی که ضرب المثلشو .
من : من خودم آشکارا بو می دم ، چیه به مزاقت خوش نمیاد مورد توجه باشم ؟
وجدان : خوبه خودتم میدونی بو گند میدی و حال بهم زنی .
من : بدون آرایش برم که عزیزم بدتر می خورم تو ذوق مردم .
وجدان : مثلا تو ذوق کی ؟
من : چمیدونم .
وجدان : من که میدونم یه چیزایی تو فکرت جولون میده .
من : دونستن یا ندونستنت فرقی به حالت نمی کنه چون در هر صورت بهتره بری بکپی و اعصابم و خط خطی نکنی .
وجدان : حقیقت تلخه عزیزم . چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است .خداییش ببین چشای قهوه ایت ادم و افسون می کنه یا چهره ی سبزه ایت مثل آفتاب می درخشه یا اندام معمولیت عین مانکنا می مونه ؟ خداییش خودت نظر بده این تن نمیره .
من : خوب کاچی به از هیچی . همینم خوبه کَرَمِ اوس کریم و شکر. تو هم بهتره کم وز وز کنی ، خرمگس !
وجدان : ایش . خلایق هرچه لایق ایکبیری ."
کلا وجدان بنده یه تخته که سهله کلا بی تختست شما به دل نگیرید . یه نگاه دیگه هم به موهای قهوه ای خرد شدم که تا کمر می رسید کردم با یه سشوار خالی حالت دارشون کرده بود . خوبه دیگه همینم کافیه .بعد حساب کردن مانتو رو از رو لباس پوشیدم و روسری رو سرم کردم . همه چی خوب بود .سوار ماشین گرام شدم . یه نگاه به ساعت مچی مشکی کردم خوبه هنوز ساعت هفت و ربع بود تا هشت می رسیدم به گمانم . خداییش این یه مورد و مطمئن نیستم چون با اون ترافیک سنگین شاهکار بود تا هشت و نیم برسم .این و گفتم که فردا نگین طرف واس من قپی اومد . بنده همچین ادم صاف و ساده ایم که همه از وجود بنده که چنین ادم که نه فرشته ای هستم کپ می کنند وجدانا . بله کلا من اعتماد به نفس ندارم دیگه شمام شاهدین کاملا واضحه . بله !
بله بعد یک ساعت رانندگی که انصافا نمیشه گفت ، بعد یک ساعت لاکپشت رانی بلاخره به محل مورد نظر شرفیاب شدیم .اووولا لا عجب باغ توپی دارن . آخر مایه داری به این می گن ، آدم بادیدن همچین فضای باشکوهی نفسش می گیره .جوون مر گمون نکنند خیلیه .
ماشین و بیرون به تبعیت از بقیه ماشینا پارک فرمودم . اوه فرمودم ایول لفظ قلم .پیاده شدم و رفتم سمت در باغ و بعدش وارد باغ شدم .صدای آهنگ که گوش و کر می کنه ،خدا آخر عاقبتمون و به خیر کنه انشا الله .
با دیدن جمعیت یه لحظه فکر کردم اشتباهی اومدم . گوشیم و در اوردم و دوباره ادرسی که سروش فرستاده بود و چک کردم . فکر کردم بی مُرُوَّت دستم انداخته اما ادرس درست بود و اشتباهی در کار نبود . دوباره به داخل باغ که چیزی از پارتی کم نداشت کردم . دیگه داشت گریم می گرفت . اینجا عروسیه ؟ پارتیه ؟ یا مهمونیه ساده قاچاقچاست ؟ خدایا اخه من چه خاکی بریزم سرم . وجدانم که واقعا رفته ته مها و اصلا خبری ازش نیست که بهم دلداری بده . با وجود تموم زبون نفهمیاش مایه ی ارامشم بود .
پوف کلافه ای کشیدم . سرگردون اونجا دم در وایستاده بودم که صدایی توجهم و جلب کرد .همین که سرم و برگردوندم فکم خورد کف زمین .این که سلمانه نه ؟ خودشه یا یکی شبیهشه . چقدر جوون شده . نه ولی خودش نیستاااا . ولی لیدا مشاور سلمانم کنارش بود . پس خودشه دیگه . نه ولی خودش نیستا ، چقدر ساده ای بیتا پس چین و چروکای صورتش کدوم جهنم دره ای رفتند . اوا چرا سلمان نیشش شل شده ، این که کم می خندید نکنه شکل دلقکا شدم که اینجوری بهم می خنده ،لیدای مرضم داشت واسه من هرهر می کرد .بلاخره زبون مبارک تو دهن چرخید .
من : سلمان خودتی یا روح جوون مرگ شدته ؟
دوباره هرهر کرد واسه من کثافت . اخمام رفت تو هم اما قبل اینکه چیزی بگم لیدا پا درمیونی کرد و با لبخند رو بهم کرد و گفت : نه عزیزم . ایشون پسر سلمان خان ، جناب خسرو هستند .
همچین گفتم چــــــــی؟! که هردوشون متعجب نگام کردند . ای داد برمن ،گاف دادم که . باید ماسمالیش کنم . مشکلی نیست تو این کار حرفه ایم .
من : چیزه ... منظورم اینه که ... چیزه ...آخه میدونید ...چیزه ...چیز نه ها ولی چیزه ......
هردوشون پقی زدند زیر خنده
لیدا : چیه همش چیزه ، چیزه می کنی ؟
" وجدان : ای خاک توسرت که عرضه ی ماسمالی کردنم نداری .این بود همش دپ دپه کپ کپه می کردی که تو این کار استادی؟ یعنی کاملا مشخصه عرضه این کارم داری مرگ تو
من : دستم به دامنت وجدان به دادم برس چه غلطی کنم من حالا ؟
وجدان : دیدی بلاخره کارت پیشم گیر کرد
من : تو رو خدا دست بجنبون ، آبروم دود شد رفت صفا سیتی .
وجدان : معذرت بخواه.
من : وجدان وقت گیر اوردی ؟ یه فکری به حالم بکن .
وجدان : اول معذرت
من : عمرا
وجدان : پس منتظر خاکسترای آبروت باش گلم
من : باشه بابا غلط کرد
وجدان : کی غلط کرد ؟ شناسه ی فعلت و کامل کن .
من : وجدان من همیشه سر این شناسه ها تو ادبیات 7 و 8 می گرفتم .
وجدان : میدونی کلاه چیه ؟ سرم نمیره خانوم.
من : غلط ..کرد
وجدان : کی ؟
من : تو !
وجدان : نشنیدم .
من : سمعکات و بزار تو این مواقع به دردت می خوره
وجدان : داری حرصیم می کنی . زود معذرت بخواه تا کمکت کنم .
من : من که معذرت خواهی کردم
وجدان : کجا ؟ پس چرا من ندیدم .
من : حتما عینکت و جا گزاشتی ؟
وجدان : کجا ؟
من : خونه ی آقا شجاع . عینکش و جا میزا بعد از من میپرسه کجا ؟
وجدان : بحث و عوض نکن . زود تند سریع .
من : غلط کرد ....نم
وجدان : منظورت از اون "نم " چی بود ؟
من : گیر نده دیگه . بلاخره اون شناسه ی "م" رو بیان کردم دیگه .
وجدان : باشه . در هر صورت من که میدونم حقه سوار کردی
من : حالا
وجدان :خب بهش بگو که تا حالا ندیدیش و واسه همین تعجب کردی .
من : خسته نباشی ؟ منم می خواستم همین و بگم
وجدان : اره جون خودت "
من : خوب تا حالا جناب کجا بودند که چشممون به جمالشون روشن نشده ؟
لیدا خنده ی بلندی کرد وبازوی خسرو رو محکم چسبید و همون طور که به نیمرخ خسرو خیره شده بود گفت : آمریکا بود
یه تای ابروم و دادم بالا
من : پس چرا الان اومده ایران . همونجا می موند که سنگین تر بود .
لیدا نگاهش و به سمتم چرخوند و خواست چیزی بگه که خسرو بلاخره زبونش و تو دهنش تکون داد . خدارو شکر فکر کردم بچمون لاله.
خسرو: خودت که بهتر میدونی ، کم همچین موقعیتی پیش میاد . منظورم اجناسه . این بزرگترین محموله ی قرنه اونم توسط باندای بزرگ پس حضورمنم الزامیه
نگاه تمسخر آمیزی سمتش روونه کردم
من : نه . اشتباهت همین جاست بودن یا نبودن تو فرقی نداره چون تو یه مهره ی ناشناخته ای ،شایدم یه مهره ی سوخته .
قبل اینکه اجازه ی حرف اضافه رو بهش بدم رو به لیدا گفتم : میشه رختکن و بهم نشون بدی
لیدا : حتما دنبالم بیا
از خسرو جدا شد بدون توجه به نگاه خسرو دنبال لیدا حرکت کردم . بیچاره بچمون حرف تو دهنش ماسید ،اما عقده ی دلم و امروز سر پسر سلمان خالی کردم . از اولشم سلمان سنگ این پسرش و به سینه می زد و من و کفری می کرد . از نبوغ پسرش می گفت و واسم چش و ابرو مومد که مثل پسرش باشم .
لیدا اتاقی و که گوشه ی باغ بود نشونم داد
لیدا : عزیزم اینجا لباسات و عوض کن . دلت می خواد بمونم باهم بریم ؟
دل من غلط بکنه بخواد تو بمونی تا با هات این ور و اون ور برم . خرمگس . چسب دوقلو پیش این لنگ میندازه جون صغرا خانوم . خداییش نمیدونم صغرا خانوم کیه همین جوری پروندم .لبخند مسخره ای بهش زدم
من : نه ، خودم میام توبرو .
لیدا: اوکی ، من رفتم، فعلا .
اوه به خیر گذشت .رفتم تو اتاق و مانتو و شالم و دراوردم . خب سشوار موهام خراب نشده بود خدا رو شکر .نگام به لباسام افتاد . ای خدا من که بلوز شلوار پوشیدم من از کجا می فهمیدم اینجا به جای مهمونی عروسی گرفتند . همه لباس شب تنشونه . خدایا خودمو بهت میسپارم خیتمون نکنند امشب خیلیه .
" وجدان : حالا که داری حاضر میشی و وقت داری بهم بگو قضیه ی اون "نم " موقع عذر خواهیت چی بود ؟
من : بی خیال طی کن جونم .
وجدان : من و حرصی نکن و زود بگو قضیه چیه ؟
من : خب " ن " رو بیار جلوی "کَرد " و بعد جملش و کامل کن .
وجدان : خب ... بزار ببینم .....
من : زیاد خودت و خسته نکن میشه غلط نکردم .
وجدان : ای ناکس ، خوب بلدی دور بزنی .
من : متخصصشم عزیزم .
وجدان : هر چی باشه استادتم .
من : کم پپسی کولا واز کن واسه خودت .
وجدان : کمال همنشینه دیگه چه میشه کرد .
من : شخصیت من به این چیزا نمیخوره .
وجدان : مشخصه کاملا .
من : میدونم "
کیفم و برداشتم و از اتاق زدم بیرون . از بین رقصنده ها گذشتم . انتهای باغ میز و صندلی چیده شده بود و یه عالمه جمعیت مسن اونجا نشسته بودند . صدای اهنگ کم به اونجا می رسید و باعث می شد کم تر اعصاب من ریز ریز شه .بله بلاخره تونستم سلمان خان و پیدا کنم بهتر از این بود که تنهایی یه گوشه و کنار بشینم هرچند ازش خوشم نمیومد اما خوب چهره ی آشناش اندازه ی یه سر سوزن بهم ارامش می داد. اصلا حس خوبی به فضای اونجا نداشتم . اگه یکی فقط یکی از اونا می فهمیدند من کی ام همشون گرگ می شدند و نابودم می کردند .
متوجه حضورم شد و با لبخند نگاهی بهم کرد .
سلمان : به به باد امد و بوی عنبر اورد چه عجب دختر عزیز کردمون پیدا شد ، بیا بشین اینجا
به صندلی روبروش اشاره کرد .رو صندلی نشستم و کیفم و رو میز گذاشتم .لبخندی کاملا از نظر خودم مصنوعی بهش زدم .
من : در گیر معامله ام
به صندلیش تکیه داد.
سلمان : کار و بارت خوبه ؟
هه . فکر کرده هالو ام یا یابو ام و نمیدونم خبرام و ثانیه به ثانیه از طرف سروش و بقیه دریافت می کنه .
من : بد نیست میچرخه .
سلمان : سروش می گفت باهاش به هم زدی
من : کفتار پیر فکر کرده اسکولم حالیم نیست که واسم شنود صدا میزاره . البته این و مدیون ساعت مچیمم ، اگه از دستم نمیفتادو من برای برداشتنش خم نمیشدم ،هرگز نمی فهمیدم زیر صندلیم شنود صدا اونم با ادامس چسبونده .
سری تکون داد و گفت : میدونم از این کارا خوشت نمیاد اما اینا خودشون از امنیتای باند هستند و وجودشون لازمه
من : نه برای من
با گنگی نگام کرد
سلمان : منظورت چیه ؟
نیشخندی بهش زدم . خودشو بی خبر و بیچاره نشون میده قوزمیت پیر ،فکر کرده همه مثل خوش خرند.
من : من زاده ی قاچاقم ، فرزند علی اردشیر بزرگ ، خواهر زاده ی مهراد جهانگیر . خودت خوب میدونی که اینا کی بودند . نیازی نیست باهاشون آشنات کنم چون تو اونا رو بهتر از من می شناختی البته الان دیگه سودی نداره یاشاید اسمشون و فراموش کردی چون سالهاست گوشه ی خاک افتادند و نفس نمی کشند.
سلمان : حق با تو ئه اما شاید سروش تو رو به خوبی من نمیشناسه چون تازه تو رو دیده و چندان اشنایی دقیقی نسبت بهت نداره . بهش حق بده که احساس خطر کنه .
من : سلمان من سرم و عین کبک زیر برف نمی کنم که ندونم دور و برم چی میگذره . نفهم نیستم که ندونم سروش با همون دیدار اول من و میشناخته . وگرنه کدوم قاچاقچی در دیدار اول به یه قریبه پیشنهاد همکاری و دست راست و همچنین حقوق بالا میده؟ مگه اینکه بخواد از موقعیت طرف سو استفاده کنه .
رنگ سلمان به وضوح پرید کاملا میشد فهمید که پی به منظورم برده . فکر کرده نمیدونم فکرا و نقشه های زیادی واسه اون سیصد میلیون دلار داره . به تته پته افتاده بود . بلاخره تونست خودشو جمع و جور کنه .
سلمان : من بهتر از هرکسی سروش و میشناسم به خواهرزاده رفیقش نارو نمیزنه . خوب میدونی که سروش یه زمانی با من و داییت مهراد جهانگیر دوست بوده.
با لحن مرموزی گفتم : پدرم علی اردشیرخان چی ؟ با اونم رفیق بود ؟
با غرورزاتیش و صدای پر از خشمش گفت : جدیدا خیلی زبون دراز شدی ؟
پوزخند پررنگی تحویلش دادم
من : زبون من دراز نیست و گردنم از مو باریک تره اما انگار تو یادت رفته که دیگه من تحت سلطه ی تو نیستم . یادت که نرفته ؟
می خواستم احساس خطر کنه و بهش ثابت شه که یه قاچاقچیه بارزم چون در این صورت دسترسیم به عقاب سیاه که باند خشنیه راحت تر میشه .من اگه واسه این مادر مرده سوسول بازی در بیارم جاسوسای عقاب سیاه مهر رد بهم میزنند و محال امر میشه که بهشون دسترسی پیدا کنم .
صدای سلمان من و به خودم اورد
سلمان : نه هیچ وقت حماقتم و فراموش نمی کنم که اجازه دادم از گروه بری بیرون .
من : چندانم به ضررت نبود
سلمان : منظور؟
سرم و دادم بالا
من : کم باعث اعتبارت شدم ؟ با وجود من جدیدا تونستی با چند تا باندای خارجی ارتباط برقرار کنی اونم به خاطر اسم و رسمم و معامله ی گرونی که بی هیچ واهمه ای پیشنهادش و به سروش دادم .خودت خوب میدونی معامله سیصد میلیون دلاری اونم واسه منه کم سن و سال شاهکار محسوب میشه .مگه نه ؟
جوابی نداشت که بهم بده .
-به به جمتون که جمه .
خودش و رو صندلی کنار پدرش ولو کرد . بدون استثناءبه جز بنده اینجا همه خرمگس تشریف دارند .اگه سلمان بفهمه به پسرش خرمگس گفتم سرم و به باد میده .والا
سلمان : خوش می گذره ؟ با بچه ها آشنا شدی ؟
خسرو : بله پدر
سلمان لبخندی زد و همون طور که چشم به خسرو داشت گفت : پس می تونم بعد خودم گروه به دستت بسپارم
لبخندی به روی سلمان زد و گفت : لطف داری پدر ، هر چند که واسه این حرفا زوده و شما سنی ازت نگذشته
بعد مکث کوتاهی سریع رو کرد به سلمان و گفت : شنیدم اسلانم قرار بیاد ، چه عجب افتخار داده . اون که این ورا پیداش نمیشه . کرکس معلوم نیست چه حقه ای واسه امشب داره.
سلمان با احتیاط و ترس کوچکی که سعی در پنهان کردنش داشت گفت : جلوی زبونت و بگیر ، اگه اسلان بو ببره پشت سرش چی میگی سرمون ومی بره میزاره کف دستمون . اینجا آمریکا نیست . اینجا احتیاط شرطه لازمه ی ادامه ی زندگیه .
بعد ادامه داد: راستی ، کی بهت گفت اسلان قرار بیاد؟
خسرو : لیدا
سلمان : اون از کجا میدونه ؟
خسرو شونه هاشو انداخت بالا و گفت : انگاری خواهر نامرئیش بهش گفته .
زنگ خطر تو گوشم به صدا در اومد. خواهر نامرئی ؟ منظورش از این حرف چی بود ؟ مگه لیدا خواهر هم داره ؟ یه بوهایی به مشامم می خوره . اینجا یه چیزی درست نیست اما چی ؟
سلمان : نمیدونم چرا خواهر لیدا خودشو نشون نمیده اسمشم کسی به زبون نمیاره .
خسرو : شنیدم خیلی حرفه ایه .
سلمان : به ماچه ؟ ما باید به فکر اجناس و ریختن طرح دوستی با بقیه ی باندا باشیم . حواست و جمع کن خسرو ، امشب یه شب سرنوشت سازه باید خوب دل بقیه رو از جمله خریدارا رو به دست بیاریم تا تو مهمونیه نهایی بتونیم سود کلانی داشته باشیم .
خسرو به نشونه ی تایید سری تکون داد .
خسرو : حواسم هست .
بعد نگاهی بهم انداخت
خسرو : چی شده ؟ چرا چیزی نمی گی ؟
من : دارم فکر می کنم . کاری به بحثای بیهوده ندارم
نیشخندی زد و گفت : چی میشنوم؟ بحثای بیهوده ؟ خانوم و باش ، اینا بیهوده نیست عزیزم ، اینا بحثای اینده سازند ، بهشون توجه کن چون به دردت می خورند .
مثل خودش نیشخندی زدم و گفتم : بحثای آینده سازانت و واسه ی خودت نگهدار که بدجوری بهشون نیاز پیدا می کنی ، مهم اینه از اصل قضایا با خبر شی
خسرو : مثلا ؟
من : اگه مغزآکبندت و به کار بگیری زود به جواب میرسی
خسرو : خب شما که مخ تشریف دارید بگید ماهم مطلع شیم
با لحن مشکوک گفتم : به نظرت چرا اسلان خودش میاد اینجا در صورتی که جاسوسای گمنامش عین مور و ملخ همه جا هستند و هوای همرو دارند ؟
هردوشون تو فکر رفتند . پوزخندی بهشون زدم و گفتم : دیدید به اصل موضوع باید توجه کرد ؟
سلمان خواست چیزی بگه که خسرو گفت : بلاخره تشریف اوردند .
نگاه خسرو رو دنبال کردیم و خورد به مردی 45 ساله که با اصالت راه می رفت و لباس فاخری به تن داشت . اطرافشم که ماشاالله مثل مورو ملخ بادیگار ریخته بودند .اینا دیگه کی بودند ؟ تا حالا که چشممون به جمالشون روشن نشده بود . باید بدونم اینا کی اند . چرا با ورودشون همه به پاش بلند شدند حتی سلمان و خسرو اما من چون نمیشناختمش بلند نشدم . خب چیکار کنم نمیشناسمش که .
" وجدان : اِاِاِاِ من که اینجوری بارت نیاورده بودم بچه معلوم نیست نون و نمک کدوم ادم ناجوری رو خوردی که توزرد از اب در اومدی .
من : چیه خب طرف و نمیشناسم که . پس مسخرست بلند شم
وجدان : بلند شدن به پای کسی نشان دهنده ی احترام به طرف مقابل و میزان ادبته به شناختن یا نشناختن نیست که
من : خب مسخرست آخه
وجدان : طرز فکر تو مسخرست . با این سنت خجالت داره والا.تو کی می خوای بزرک شی ؟کی ؟
من : وقت گل نی . تا همینجاشم کلی عاقل و بالغم اگه اینجوری نبود که توجه این همه باند و جلب نمی کردم
وجدان : خودتم خوب میدونی همش از صدقه سری منه وگرنه تو خلوت خودمون از صد تا چلمنم چلمن تری
من : اعتمادت تو حلقت من نمیدونم تو به کی رفتی ؟
وجدان : خو واضحه به تو
من : بیشین بابا حال نداریم واسه من با نمک بازی در میاره "
با سقلمه ای به خودم اومدم . بیشور خسرو بود که پهلوم و سوراخ کرد . چش غره ای بهش رفتم که تا صد سالم از این غلطا نکنه .
-به به الناز خانوم یا شایدم ندا خانوم ، دیده ی مان به جمالتون منور شد بلاخره.
تو چشای همون مرد با اصالت که بالا سرم ایستاده بودخیره شدم . می تونستم به جرئت بگم درست مرکز نگاه ها بودم .لبخندی زدم و اروم بلند شدم .
من :افتخاریه که نصیب هر کسی نمیشه
باخنده گفت : می تونم قسم بخورم که من و نشناختی . درسته ؟
من : برام اسم و رسم طرف مقابلم مهم نیست . مهم شخصیت طرفه
-شاید با فهمیدن اسم و رسمم پی به شخصیتمم ببری
من : اصرارتون و پای چی بزارم ؟
با بی تفاوتی سری تکون داد و گفت : آشنایی
سری تکون دادم و گفتم : اوکی ، خب من و که میشناسین اردشیری هستم و شما ؟
لبخند خبیثی زد .
-اسلان هستم بانو.
جاااااااان ؟ اسلااااااااان ؟ یعنی خااااااک برسرش با این تیپش . ازترس دوروبرش پر از بادیگاده فکر کرده چه شخصیت مهمی داره ؟
" وجدان : مثلا رئیس گروه عقاب سیاهه بعد تو می گی شخصیت مهمی نیست ؟ تو دیگه کی هستی دختر ؟
من : اگه فکر کردی از دیدنش تعجب می کنم باید بگم سخت درست حدس زدی . آخه مگه خسرو مرض داره که بهم نمیگه این اسلانه . فقط سیخونک میزنه به پهلوم . لال شه الهی که هیچ خیری از اون زبونش ندیدم .
وجدان : فقط وا نرو و خودت و حفظ کن . هوات و دارم با یه نفس عمیق برو .
من : باشه "
من : اوه پس ستاره سهیل شمایید
اسلان : بهم نمیاد ؟
من : جوون موندید
اسلان : اشتباه می کنی . تصور ذهنی تو از من پیر تر از تصویر حقیقیم بود درسته ؟
من : شاید حق باشما باشه . در هرحال از آشنایی باهاتون خوشوقتم اسلان خان
اسلان : همچنین . خوشحال می شم در محول ما حضور داشته باشی و کمی هم با ما گپ بزنی .
من : البته چرا که نه .
چشمکی به خسرو که از زود گرم گرفتن اسلان باهام تعجب کرده بود زدم و همراه اسلان رو صندلی گوشه باغ درست مقابل اسلان نشستم . موقعیت خوبی بود تا نظر اسلان و به خودم جلب کنم تا بتونم وارد گروهش بشم . حرف سرگرد تو سرم پژواک زد .
"تو وارد گروه عقاب سیاه میشی به عنوان یک مشاور ، اسلان کم خواهانت نیست . تو وارد اون گروه میشی ، باید خیلی مواظب باشی"
"وجود تو ، تو گروه عقاب سیاه خیلی مهمه گروهبان . تو میشی دست راست اسلان"
اسلان : تو فکری ؟چی فکرت و مشغول کرده ؟
لبخند ارومی زدم .لبخندی که فقط خودم میدونستم پشتش حرفی مثل "به تو چه مگه مفتشی " وجود داره .
من : چیز عادی ایه ، هرکسی فکر نکنه اون کس غیر عادیه .
اسلان : پس من غیر عادی ام درسته ؟
من : من چنین چیزی نگفتم . نگین که تو زندگیتون تا به حال به چیزی فکر نکردین که باورم نمیشه ؟
در سکوت نگام کرد .
ادامه دادم : دیدین؟ یه چیزایی هستند که تو خلوت ذهنتون و به بازی می گیرند .
با جدیت گفت : آره ویکی از اون چیزا تویی .
چی ؟! من ؟ نه بابا یعنی این پیر مرد در مورد منم فکر می کنه ؟ حتما دیگه اگه فکر نمی کرد که ماموراشو سراغم نمیفرستاد .
من : چه چیزی تو وجود من هست که ذهنتون و به خودش مشغول کرده ؟
دود پیپش و به بیرون فوت کرد . با این سنش واسه من موقع پیپ کشیدن تریپ میاد . مردک مسخره.
اسلان : تیزیت ، باهوشیت ، کم سنیت و همه چیزی که در تو استثناست و باعث میشه واقعا به این نتیجه پی ببرم که تو دختر یکی یدونه ی علی اردشیری هستی .
بازم یاد حرف سرگرد افتادم و مهر تایید به همه حرفاش زدم .
." به هر حال اسم شما تو کل باندها انفجار کرده . یه دختر باهوش کم سن و سال که تو قاچاق و تیزی حرف نداره . هم جسور و بی باک هم باهوش و استثناء. اینا صفاتیه که برای شما در نظر گرفتند "
پس سرگرد همه چیز و میدونست . همه چیز رو .
لبخند خشک و خالی زدم .
من : این نظر لطف شماست .
اسلان : یعنی همه ی حرفای من و یه تعریف میدونی و فکر می کنی حقیقت ندارند .
من : اسلان خانی که من در موردش شنیدم برای چاپلوسی تعریف نمی کنند ، هر چی که شما در مورد من گفتید واقعیته زندگیمه.
خنده ی بلندی سرداد.
اسلان : الان بهتر بگم خیلی خودپسندی .
من : اگه به این نتیجه برسیم که حقیقت خودپسندیه و شکست نفسی حقیقت واقعیه اونوقت باید تو زندگیمون فقط دروغ بگیم و حقیقت واقعی و پشت شکست نفسی های مسخره پنهان کنیم .
دستی زد و گفت : براوو. حرفات کاملا عاقلانست .
بعد مکثی گفت : راستی ؟
سرم و بلند کردم و منتظر نگاش کردم .
اسلان : سروش و ندیدم . تو میدونی کجاست ؟
سری تکون دادم و گفتم : نه منم بی اطلاعم .
یکی از بادیگاردا گفت : اسلان خان قسمت ضلع شرقی باغ نشستند .
راست می گفت درست میزشون به موازات میز ما اونم ته باغ بود . ما ضلع غربی و اونا ضلع شرقی .سروش با دیدن نگاه اسلان سریع بلند شد و با چند نفر اومدند سمتمون . سرم و انداختم پایین و بهشون توجه نکردم .با صداش سرم و بلند کردم .
سروش : اوه سلام اسلان خان ، چه عجب شما رو می بینیم ، کم پیدایید .
اسلان به پاش بلند نشد اما من برای حفظ احترام بلند شدم .باهاش دست دادم .
سروش : وای سیندرلای ما هم که اینجاست . بشین لطفا .
خودشم رو صندلی کنار من نشست . چون میز شش نفره بود 3 صندلی ضلع جنوب و 3 صندلی ضلع شمال قرار داشت .من تو صندلی وسط ضلع جنوب و اسلان رو صندلی وسط ضلع شمال نشسته بود . سروش هم دست چپ من نشست . صندلی دست راست من کشیده شد و یکی روش نشست .سرم و چرخوندم ببینم کیه . اوه مای گاد سرگرد بود . آهان گفته بود میاد . لبخندم و قورت دادم . داشتم از دیدنش بال در میاوردم . فدات شم اگه تو نمیومدی که من اینجا می پوسیدم . پیر شی اللهی مادر .(خخخخ). کلا با وجودش احساس امنیت می کردم .تا الانشم از ترس وا ندادم خیلیه .
نگام و از نگاش گرفتم و به اسلان دوختم .
رو به سروش گفت : کار و بارت چطوره ؟ شنیدم با سیندرلای ما معامله ی سیصد میلیون دلاری کردی ؟
سروش لبخندی بهم زد و گفت : درسته و این یه پیشرفت بزرگیه واسه من
اسلان : گفته بودی قرار وارد گروهت کنیش . موفقم شدی؟
سروش : نه متاسفانه . همچین افتخاری نصیبم نشد .
من : می تونست باشه ؟
طعنم و گرفت و وا رفت . با این وجود نباید نگرن می بود چون در هر صورت باهام معامله سیصد میلیون دلاری رو داشت و اصل موضوع هم اون سیصد میلیون دلار بود نه چیز دیگه .
اسلان : در مورد من چی ؟ امیدی هست ؟
من : شکست نفسی بود دیگه نه ؟
اسلان : نه میخوام جواب قطعی و از خودت بشنوم .
من : نظر شما چیه ؟ یا بهتر بگم خواسته ی شما چیه ؟
اسلان : نظر من مهم نیست مهم نظر توعه . در مورد خواستمم باید بهتر بدونی که چی می خوام .
من : دوست ندارم وابسته ی گروه خاصی باشم .
لبخند محو سرگرد و دیدم معلوم بود از این همه سیاست خوشش اومده .
اسلان : تو قرار نیست وابسته باشی ، تا زمان تحویل اجناست میشی دست راستم . بعد معامله هم هر جور که خودت می خوای ، خواستی بمون و نخواستی هم میل خودته و هیچ اجباری نیست دختر .
من : خوشم نمیاد حاشیه برم و وقت بگیرم واسه فکر کردن اما می خوام یه شرط بزارم درصورت قبول اون منم موافقم وارد گروهتون بشم .
هر سه با تعجب و منتظر نگام کردند .
اسلان : میشنوم .
من :تو این مدت سردسته ی گروه جنی بشم .
اسلان متعجب از خواسته ی من گفت : چرا همچین خواسته ای داری ؟
من : می خوام شخصا تو همه امور محافظتی چه از شما و چه از جنسا ، حضور داشته باشم .
اسلان : این خواستت و پای چی بزارم ؟
من : عشق به سیاست .
لبخند رضایتمندی زد .
اسلان : باشه ، من با این موضوع مشکلی ندارم و در آخر می مونه نظر خودت .
من : قبوله .
نگاه سرگرد هم رضایتمند بود و هم نگران شاید از آینده ی نامفهومم هراس داشت . اما چرا؟ چون همکارشم ؟ نمیدونم اما شاید تو چشام بغض پنهون شده رو دید داشتم نزدیک می شدم به آخر خط یا شایدم به خط قرمز .حس بدیه فکر کنی تا یه ماه دیگه زنده نیستی عزیز ترین افرادت و نمیبینی و ناکام می میری اونم تو سن 23 سالگی . هیچ کس نمیتونه درک کنه نا امیدی چه درد بدیه یا شاید هم نمک پاشیدن رو زخم باشه ولی هرچی هست مثل خوره می افته به جونت و ذره ذره نابودت می کنه .
با صدای اسلان نگام و از سرگرد گرفتم .
اسلان : کیهان ، با سیندرلای ما برین پیش جوونا . قرار نیست که تا آخر شب اینجا بشینین و به حرفای ما پیر مردا گوش بدید.
کیهان بلند شد و منم به تبعیت از اون بلند شدم و اهسته باهم از اون محوطه خارج شدیم . دوباره صدای بلند آهنگ افتاد رو اعصابم . ای خدا .
لیدا نمیدونم چطور بین اون همه شلوغی مارو دید و سریع اومد سمتمون .
لیدا : اوه کیهان توهم اینجایی ؟ چه عجب ما تورو دیدیم . بیاین بریم پیش بچه ها .
پشت سرش راه افتادیم کمی دور تر از پیست رقص ، یه میز بزرگ بود که دختر و پسرا دورش نشسته بودند . 3 تا صندلی خالی بود . یکی کنار خسرو که لیدا رو اون نشست و رو 2 تا که کنار هم بود من و سرگرد نشستیم .
خسرو بازم طبق معمول خرمگسانه پرید وسط تا نطق کنه .
خسرو: اوه الناز ، این چه وضعشه ؟
با سوء ظن یه تای ابروم و دادم بالا
من : منظور؟
اشاره ای به لباسام کرد و یه لبخند خبیث زد . خدایا این نیومده باهام کل میندازه اگه از اول من و میشناخت چی میشد. واویلا به معنیه کامل .
خسرو : تیپت و می گم .
من : اوه مای گاد نمیدونستم امشب عروسیته که لباس شب بپوشم بیام .
با حرص گفت : نه عزیزم همچین چیزی نیست ،پس دلت و صابون نزن در ثانی همه جز تو لباس شب پوشیدند .
من : خب هرکسی سلیقه ای داره .
خسرو : خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو . شنیدی که ضرب المثلشو.
من : اگه مردم بخوان دست جمعی خودشون و خلاص کنند و بمیرند قرار نیست منم باهاشون همراه شم . پس در نتیجه وقتی همه یه غلطی بکنند قرار نیست منم اون غلط وتکرار کنم . اما در مورد تو هر جور میلته غلط می کنی بکن من باهاش کنار میام .
حصابی قرمز شده بود . صدای ساییدن دندوناش و به وضوح می شنیدم . بیچاره نشکنه دندوناشو .
خسرو : من واسه خودت می گم که شبیه اُملا شدی .
من : این توهم توعه جناب ، من باهاش مشکلی ندارم .
قهوه ایش کردم اساسی . سریع بلند شد و ازمون دور شد .
لیدا : خسرو صبر کن منم بیام .
سریع اونم دنبالش رفت . رفتن اونا همانا و ترکیدن جمع از خنده همانا . یعنی عاشق این هماهنگی ام به مولا.سرگرد لبخندی به صورت کلافه ام زد . جانم ؟ لبخند ؟ اونم سرگرد؟ یخ بابا .
یکی از دخترا که اسمش آنالیا بود رو کرد بهم و گفت : تا حالا تو مهمونیا ندیده بودمت . دختر کدوم باندی ؟
اوه ، دختر کدوم باندی ؟ حرف زد مثلا . جمله بندیت ملاقه شه بخوره پس کلت عقل پوک .
لبخند تصنعی بهش زدم که به دل نگیره دختره ی قوزمیت .
من : من باند خاصی ندارم ، که بشم دختر اون باند .
چند نفری پقی زدند زیر خنده . معلوم بود آنالیا خانوم بهش برخورده .
من : قصد توهین یا ناراحت کردنت و نداشتم آنالیا خانوم ولی حقیقت همونی بود که بهت گفتم .
تا موقع سرو شام باهم دیگه از هر دری حرف زدیم . سرگرد با پسرا و منم با دخترا . موقع شام همه بلند شدند تا برند واسه خودشون غذا بردارند .
کیهان : چرا نشستی ؟ غذا نمی خوری ؟
من : سر .. ببخشید . هیچی بی خیال پاشو بریم غذا بخوریم .
اوف می خواستم سرگرد صداش کنما اا . خطر از بیخ گوشم رد شد.
همراه هم رفتیم سراغ میز طویلی که هر جور غذایی روش سرو می شد .کمی سالاد و جوجه و برنج واسه خودم تو ظرف مخصوص ریختم و قدم زنان به ته باغ رفتم . اونجا نسبتا خلوت بود و جز تعداد انگشت شماری ادم ، کس دیگه ای نبود .
مشغول خوردن غذام بودم که صندلی روبروم کشیده شد و یکی نشست روش . از عطرش معلوم بود سرگرد پس نیاز نبود سرم و بلند کنم .اینبار صداش به گوشم رسید
کیهان : شرطت برای اسلان دلیل خاصی جز اونچه که گفته بودی داشت درسته ؟
من : نظر شما چیه ؟
کیهان : به خاطر اَحَدیه نه ؟
ستوان احدی رو می گفت . لبخندی به نشونه ی تایید بهش زدم و مشغول خوردن غذا شدم .
خوب میدونست که می خوام احدی و به یه جای امن منتقل کنم که خطر دیگه ای تهدیدش نکنه . با اینکه نمیتونستم از گروه اسلان نجاتش بدم ولی می تونستم از دست دشمنای دیگه نجاتش بدم . این پسر چقدر می تونست تیز باشه ؟ در عجبم والا نکنه اینم یه وجدان باهوش مثل وجدان من داره ؟
" وجدان : شاید ، اما وجدان استثنائی مثل من کم پیدا میشه اما اگه وجدان اونم مثل من تیز باشه من حتما ازش خواستگاری می کنم .
من : دِهه ، خانوم و باش . از کی تا حالا خانوما خواستگاری می کنند .
وجدان : از وقتی که ادم با وجدانش به گفتمان بپردازه .
من : پس در هر حال هر دو کار و ادم دیوونه ای انجام میده .
وجدان : اره مثلا یکیش تو
من : داشتیم ؟
وجدان : نه گلم ، شوخی کردم نری سرم هووبیاری .
من : وقتی می گم مشکل داری نگو نه ، چون واقعا مشکل داری .
وجدان : خودمم دارم به همچین نتیجه ای میرسم کم کم .
من : زود واسه نتیجه گیری خانوم .
وجدان : شنیدی که، کمال همنشین در من اثر کرده وگرنه من همان وجدان زیبا ام که هستم .
من : من نمیدونم تو اعتماد به نفس داری یا اعتماد به سقف .
وجدان : به نظر تو کدوم بهم بیشتر میاد اعتماد به نفس یا اعتماد به سقف ؟
من : هیچکدوم . تو اعتمادت در کل مثل خودت و کارات خرکیه .
وجدان : ایش ."
اوف ترکیدم از بس خوردم .نگاهی به سرگرد کردم که داشت به سلمان و سروش و بقیه با دقت نگاه می کرد .
من : چی شده کیهان ؟
نگاهی بهم کرد و دوباره سرش و به سمت اسلان اینا چرخوند.
کیهان : دارم وضعیت و می سنجم .
من : وضعیت ؟ برای چی ؟
کیهان : می خوام بدونم نزدیک ترین افرادی که با اسلان و بقیه گرم می گیرند کیان ؟
من : خب به چه دردت می خوره ؟
کیهان : حرفا میزنیا . خب به درد می خوره دیگه .
گوشیم تو دستم ویبره رفت . مسیجی از طرف هلدا .
" می خوام فردا حتما ببینمت ."
تو این گیرو دار اینم گیر داده که باید ببینتم .خوبه خودم گفتم بهش زنگ میزنم . چند ساعتی از حرفم نگذشته که سریع مسیج داده که حتما باید ببینتم . جوابش و دادم .
" باشه ، فقط بگو کِی و کجا ؟ "
نفسی از سر کلافگی کشیدم .کیهان زیر چشی نگاهی بهم کرد و دوباره حواسش و سمت باندا معطوف کرد .
کیهان : چی شده ؟ چی تو رو اینقدر کلافه کرد .
من : چیز مهمی نیست .
کیهان :پس بهتره بریم پیش اسلان و بقیه تا بدونم اونجاچه خبره و چه چیزی اونا رو اونطوری گرم صحبت کرده .
من : موافقم . پاشو بریم .
وقتی بهشون رسیدیم سروش و اسلان و چند نفر بحثشون و نیمه کاره گذاشتند .
سروش : شما چرا نرقصیدیدو اینقدر زود برگشتید .
من : منظورت نخود سیاست نه ؟
رو صندلی روبروی اسلان و سروش نشستم ، کیهان هم همین طور .
سروش : نه اشتباه می کنی .
لبخندی با مضموم " خودتی " بهش زدم یعنی بتمرگ و واسه من عفه کلام نیا .
من : من زیاد اهل رقص نیستم . ترجیح میدم یه جا بشینم تا اینکه اون وسط جولون بدم .
یه مردی که به نظر میرسید از سردسته های باندای دیگه باشه زیر گوش سروش یه چیزی پچ پچ کرد سروشم سری تکون داد و رو به جمع کرد .
سروش : خب دیگه ، انگار دوستان ناراحت شدند که چرا به جمعشون نرفتم . با اجازتون من برم .
با اجازه ی اسلان اون و کیهان باهم رفتند . با رفتن سرگرد دلم گرفت . با وجودش تو این غربت احساس آرامش می کردم ولی حالا .پوف . بی خیال توخودت یه قاچاقچی پس نگران نباش .
اسلان : فردا میای دیگه ؟
با گنگی نگاش کردم .
من : کجا ؟
خنده ای کرد
اسلان : معلومه بدجور تو فکری .
من : گفتم که ادم غیر عادی فکر نمی کنه .
اسلان : ولی تو زیادی فکر می کنی .
من : باید همین جور باشه . پرستیژ کار ماها همینه . فقط فکر کردن .
اسلان : فردا میای عمارت من تا با گروه جنی اشنا بشی و بعد وظایفت و انجام میدی .
من : وظایف ؟
اسلان : منظورم کاراییه که به تو مربوط میشه .
من : آهان .حتما ساعت چند ؟
اسلان : میگم ادرس و برات بفرستند ساعت 9 اونجا باش .
من : باشه .
لبخندی زد و گفت : جدا چرا نمی رقصی ؟
من : زیاد اهل رقص نیستم .
-حتی بامن ؟
خود خرمگسش بود . بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم : تو که دیگه حسابت از بقیه جداست . با تو عمرا
رو به اسلان کرد و باهاش دست داد
خسرو : خوب هستید اسلان خان ؟ می بینید خواهر خوانده ی من اصلا توجهی به من نداره .
اسلان : خب پاشو باهاش برقص دیگه دختر .
نگاه جدی بهش انداختم . اخه مثلا به توچه پیری . سر پیازی یا ته پیاز .
من : خوشم نمیاد وقتی می گم نه چیز دیگه ای بشنوم .
اروم خسرو زد رو شونم .
خسرو : اووووه . سخت نگیر دختر . فقط یه دور رقصه .
نگام و به نگاه ابیش دوختم .
من : وقتی می گم نه یعنی نه ، وقتی یه دختر می گه نه دلیلش ناز و این مسخره بازیا نیست پس نیازی نیست که نه ی من و به بله ی دلخواهت تبدیلش کنی برادر خوانده . نگران نباش اگه من همپای خودم و پیدا کردم حتما باهاش می رقصم .خب ؟ فکر نکنم حرف دیگه ای مونده باشه .
نگاه برزخی بهم انداخت و سریع از اونجا دور شد .
اسلان : زیادی سخت گیری .
من : نیستم و نبودم ، ولی کاری می کنند که باشم .
اسلان : نیازی نیست این همه ازش بدت بیاد، اون برادر خوندته .
پوزخندی زدم .
من : اوه مای گاد ، خدای من ، برادر خونده ؟ برادر خونده ای که همین امروز دیدمش و شناختمش . کسی که تاحالا حتی یه عکس هم ازش نداشتم که بشناسمش .
اسلان : درهرصورت اون کینه ایه .
من : میدونم .
با تعجب نگاهی بهم انداخت .
اسلان : از کجا میدونی ؟
من : از نگاهش .
اسلان : خیلی تیزی .
من : شاید مثل پدرم .
اسلان : شاید نه حتما . و شاید هم بیشتر از اون تیز باشی .
من : نمی تونم نظری در این مورد بدم چون پدرم و ندیدم .
یه بغض ناشناخته تو گلوم بود که به هر ضرب و زوری دادمش پایین .دستش و رو شونم گذاشت .
اسلان : باهاش کنار بیا .
من : اومدم . خیلی وقته باهاش کنار اومدم .
تا سرشب با اسلان و چند نفر دیگه از سردسته ها متخصصان مواد که تو ساخت مواد تبهر داشتند صحبت کردم . دکترمحمود حیدری یکم مشکوک میزد انگار از چیزی نگران بود .اسلان هم متوجه این موضوع شده بود .
اسلان : محمود اتفاقی اتفتاده ؟
دکترحیدری : نه اتفاق خاصی نیفتاده .
اخمی غلیظی بهش کرد و گفت : خوشم نمیاد دروغ بشنوم .
حیدری نگاهی به جمع کرد و اروم تو گوش اسلان چیزی گفت که اسلان رو هم نا اروم کرد .
رو بهش گفت : مطمئنی از شیشه های خودمون بود ؟
حیدری : اره ، خودم دادم که سرو کنند .
اسلان : کسی که چیزی نفهمید ؟
حیدری : چرا چند نفر که تو بار بودند دیدند .
اسلان : سریع خلاصشون کن .
حیدری : اما اگه بفهمن ؟
اسلان : صحنه سازی کن ، خودتم آماده کن چون کارت بدون مجازات نمی مونه .
حیدری : چشم .
سریع بلند شد و رفت و من موندم و معما ی آماده ی حل شدن . قطعا کسی جز من مکالمه ی اونا رو نشنیده بود چون خیلی اروم حرف میزدند و من کنار اسلان بودم و به همین خاطر حرفاشون و شنیدم .بعد اون اسلان عصبانی بود و کم تر حرف می زد .
آخر شب بلاخره همه آماده ی رفتن شدند . سریع رفتم و لباسام و پوشیدم با لیدا و سروش و سلمان و چند نفری خداحافظی کردم . برای سرگرد هم سری به نشونه ی خداحافظی تکون دادم که اونم با لبخندمحوی همین کار رو برام تکرار کرد .
رفتم پیش اسلان که جمعیتی دورش کرده بودند و باهاش خداحافظی می کردند . خودمو بهش رسوندم .
من : اسلان خان منم دارم میرم .
لبخندی به روم پاشید .
اسلان : به سلامت ، قرار فردا یادت نره .
من : حتما .بدرود .
سریع از جمع هم خداحافظی کلی کردم و از باغ زدم بیرون . سوار ماشین شدم و با یه تیکاف از اونجا دور شدم .
آخیش احساس راحتی می کردم به نظرم اون شب ، طولانی ترین شب عمرم بود . نگاهی به ساعت مچیم کردم . ساعت 3 نصفه شب بود . خوبه والا تا الانم مگه مهمونی طول میکشه که مال اینا طول کشید . داشتم از ذوق می مردم چون که دارم میرم خونه ، خونه ای که با وجود عزیز واقعا احساس امنیت و محبت می کنم . بوی تن عزیزکه همیشه بوی گل مریم داره واقعا آرامش بخشه و من تو اون لحظه ارزو کردم که خدا هیچ وقته هیچ وقت ، عزیز و ازم نگیره چون بدون اون زندگی برام معنایی نداره .
صدای مسیجم اومد .نگاهی به صفحه ی گوشی انداختم .از هلدا بود .
" ساعت 5 عصر خوبه ؟ کافیشاپ ..."
انگشتام رو ی صفحه ی لمسی برای جواب دادن به رقص در اومدند .
" خوبه ، شب خوش "
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
اسلان : خیلی خیلی خوش اومدی .
تکیمو با آرامش به مبل دادم .
من : ممنون .
لبخندی به روم زد
اسلان : خب چی میل داری ؟
وقت گیر آورده ؟ چه لبخند ژگونی هم میزنه .باید یکم جدی باشم که حالش بگیره و بدونه که قضیه چند چنده .
من : جناب اسلان احتشام زاده ، بهتره بریم تا با گروه جنی اشنا شیم . راستیتش اینه که من برای امروز یه قرار دیگه هم دارم .
سری تکون داد ولبخند عمیقی زد . یعنی من این لبخندشو پای چی بزارم ؟یعنی از اینکه فهمیده با یکی قرار دارم خوشحاله یا اینکه می خواد زود شرم و کم کنم ؟
اسلان : باشه ، به گروه گفتم تو باغ پشت عمارت جمع شند . بلند شو بریم .
همراهش بلند شدم و از عمارت رفتیم بیرون . عمارت و دور زدیم . وای چه باغ بزرگی !
" وجدان : خودمونیمااا ، ندید بدیدی .
من : بیشین بابا حال نداریم . بیان احساسی یا تعریف از یه جای قشنگ کجاش ندید بدید بازیه ، تو هم الکی جو میدیااا "
حدود 10 نفرمشکی پوش که 7 تاشون پسر و 3 تاش دختر بودند به صورت افقی روبرومون صف کشیدند . ادم و یاد سربازای اماده باش مینداختند .
اسلان رو بهم کرد و گفت : اینایی که می بینی اَبَرنینجا های ما هستند .کلا در موارد خاص وارد عمل میشند و زیادی بیرون از این عمارت آفتابی نمیشند . اینا آموزش دیدند که نجات دهنده ی باند باشند و با وجود اینا ما همیشه در امان موندیم .اسم دیگه ی این گروه جاویدانه . تعداد 10 نفری هم هستند که توسط این نینجا ها آموزش دیدند و اگه برای یکی از نینجاهامون اتفاقی بیفته جانشینش سریع جایگزین میشه واونم واسه خودش جایگزینی انتخاب می کنه . این گروه مثل یه چرخه می مونه و پایان ناپذیره .
از راست به چپ شروع کرد به معرفی کردن .
یک مرد قد بلند شبیه اروپایی ها ، می خورد 33 رو داشته باشه ، چشم آبی و بور اون اسمش دنیل بود .
بعدی یه پسر حدود 25 ساله کاملا شرقی ، قد بلند و ورزشکاری داشت ، پوشتش سفید و اسمش حسام .
اون یکی ، یه پسر 29 ساله ، چشم قهوه ای و قد بلند پوست جو گندمی ، در کل قیافش جذاب بود . اسمش مهران بود .
دختر فوق العاده خوشگل ، چشم سبز ، پوست سفید ، قدش هم اندازه من بود یعنی 175 ،سنشم مثل من 23 بود .اسمش پانی .
بعدی پسر 19 ساله قیافه معمولی وموهای فشن ،قد بلند و اسمش کیان بود .
پسر 23 ساله چشم مشکی ، بور ، اخمو و قیافه عصبی انگار ارثش و بالا کشیدی ، چشاش ادم و تیکه تیکه می کرد انگار ، اسمش رافائل بود .
دختر20 ساله ی خونسرد ، چشم رنگی که معلوم نبود رنگش چیه . به جان خودم کوتاهی نکردم ، همش تو چشم این دختر با دقت فرو رفتم ولی درک نکردم چه رنگیه به جان خودش .پوستش عین برف سفید بود خداییش خوشگل بود اما نه به اندازه ی پانی ، قدش 160 و داشت اسمش مریلا بود .
پسر27ساله ای که خودش و گرفته بود ، چشم عسلی و پوست برنزه که بهش میومد ، قد بلند و هیکلی ، اسمش برزو بود .
دختر21ساله ی سبزه ای ، چشم قهوه ای که ادم یخ می کرد بهشون نگاه کنه ، قد 170 می شد ، قیافش معمولی رو به بالا بود اسمش مریم بود .
پسر 21 ساله معمولی و مغرور اینو از طرز نگاش فهمیدم ، قد بلند و چار شونه و موفشن ، اسمش امید بود.
اسلان : خب حالا بهتره با مافوقتون آشنا بشید .
به من اشاره کرد تا خودم ، خودمو بهشون معرفی کنم .
لبخندی به چهره های نچسبشون زدم . در کل از هیچکدومشون خوشم نیومد. همچین مغرور و عصبی بودند ادم و یاد راه زنا و دزدان دریایی مینداختند .والا .
من : من الناز اردشیری هستم . مافوق جدیدتون و تا تحویل اجناس در کنارتون کار خواهم کرد بعد اونم معلوم نیست چی پیش میاد . تو این مدت باید حواستون کاملا به همه جا باشه ، هستند کسایی که سعی دارند باند و نابود کنند ولی نباید چنین اجازه ای به اونا داده بشه . با اجازه ی اسلان خان تصمیم دارم خودم شخصا از جاسوسای گروگان گرفته شده باز جویی کنم . تمریناتمون و نباید کنار بزاریم و باید تمرینات جنگی و فشرده تر انجام بدین و همچنین ازتون می خوام تو مدتی که شبا میام اینجا ،فنون و به من اموزش بدین تا منم بتونم تو فنون رزمی پیشروی لازم و بکنم . امیدورم تا زمانی که با هم هستیم دوستای خوبی برای هم باشیم و اتحاد گروهیتون و حفظ کنید .
همگی ادای احترام کردند شبیه سربازا .
اسلان لبخندی زد و گفت :خب نینجا ها برگردید به قرار گاهتون . تا چند دقیقه ی دیگه مافقتون هم میاد .
تو یه چشم بهم زدن از درو درخت بالا رفتند و از لابه لای شاخ و برگا پریدند و نیست شدند .
اسلان رو کرد به من و به صندلی های گوشه باغ اشاره کرد و گفت : بشین می خوام توضیحات کلی و بهت بدم .
رو صندلی روبروش نشستم و منتظر نگاش کردم .
اسلان : مهم ترین کاری که نینجا ها می کنند تشخیص جاسوسا و سرکشی تو بانداست .شبا تمرین وسرکشی و صبحا رسیدگی به کارای شب . چند نفری هستند که پا تو کفشمون کردند . امشب باید به حساب اونا رسیده بشه . شرکت جی هشت ، قسمتی از موادامون و نگه داشته ، اونجا بهترین جاییه که پلیس بهش شک نکنه . تو شرکت کناریه جی هشت ، شرکت پوشاک ماست که در اصل پلی برای رد و بدل کردن مواده .چند کیلو از موادای قبلی مونده که باید فروخته بشند ، گروه عقاب سیاه وضیفش فروش مواد باقی موندست . چون چند تن مواد به راحتی یک جا فروخته نمیشه یعنی به خاطر گرونیش کسی این ریسک و نمی کنه که همه ی مواد و بخره . در مورد شرکت خودمون یعنی شرکت ام آی دی ، هم باید بگم موادای خودمون اونجا ساخته میشند .البته نه تنها مواد بلکه شیشه هم ساخته میشه توسط دکتر محمو د حیدری میشناسیش که ؟
صحنه های دیشب اومد سراغم .
" گفت : مطمئنی از شیشه های خودمون بود ؟
حیدری : اره ، خودم دادم که سرو کنند .
اسلان : کسی که چیزی نفهمید ؟
حیدری : چرا چند نفر که تو بار بودند دیدند .
اسلان : سریع خلاصشون کن .
حیدری : اما اگه بفهمن ؟
اسلان : صحنه سازی کن ، خودتم آماده کن چون کارت بدون مجازات نمی مونه .
حیدری : چشم ."
پس ماجرای دیشب با شیشه های این شرکت بی ربط نیست .باید سر از این ماجرا در بیارم .اینجا یه چیزی هست که من نمیدونم .
اسلان : حواست کجاست الناز ؟
من : حواسم هست و در مورد سوالتون باید بگم که بله من ایشون و میشناسم .
اسلان : خوبه . سوالی داری ؟
من : یه عالمه سوال هست که من و درگیر خودش کرده ؟
اسلان : بپرس .
من : گروه جنی چطوری تو باندا سرکشی می کنند اونم شبا؟
اسلان : تو هر باندی یه جاسوسی هست و شبا تو یه محل خاص ، همه دور هم جمع میشند و گزارش و به گروه جنی میدند . سوال بعدی ؟
من : خب گفتید کسایی هستند که پاتو کفشتون کردند اونا کیند و چجوری امشب کشته میشند ؟
اسلان : ادمای مشهور و معروفی نیستند اما موقع سرکشی خواستند سر از قضیه در بیارند و امشب باید به حساب اونا رسیدگی بشه یعنی باید خلاصشون کنیم تا کسی بویی از این ماجرا ها نبره .
من : گفتید مقداری از مواد تو شرکت جی هشت نگهداری میشه درسته ؟
اسلان : آره خب ، چطور مگه ؟
من : رئیس اونجا خبر داره ؟
اسلان : آره یکی از دوستای منه و همیشه تو مهمونیام حضور داره .
من : من می تونم از این شرکت فردا بازدید کنم ؟
اسلان : برای چی ؟
من : من برای این اینجا اومدم که از شما و مواد محافظت کنم . هر چی باشه منم تو اون مواد سهم دارم و معامله کلانی کردم .
اسلان : باشه با بهرام همون رئیس شرکت جی هشت صحبت می کنم و بهت می گم که کی بری اونجا .
من : گروه جنی رو خرید و فروش مواد عقاب سیاه نظارت داره ؟
اسلان : نه ، این وظیفه ی گروه عقاب سیاهه و کسی جز من حق دخالت تو اون امور و نداره .
من : حتی من ؟
خیلی زیرکانه و مظلومانه وارد این مسئله شدم . اسلان کسی نبود که با کسی رودر بایسی داشته باشه اما منم به اسونی به دست نیومدم .
اسلان : حتی تو .
من : و اگه من ناراحت بشم ؟
اسلان : لوزومی نداره ناراحت بشی .
لبخندی بهش زدم .
" من : پدر سوخته همه ی نقشه هامو نقش بر اب کرد . کلا زد تو برجکم .
وجدان : حقته تا تو باشی یکم سرسنگین رفتار کنی .
من : چیه من فقط میخواستم پیشرویم و زیاد کنم
وجدان : عزیزم چرا عجله داری ، با عجله کارای خودت و خراب می کنی . اروم اروم ، پله پله برو تا اینجوری خیط نشی ."
من : و می مونه سوال آخرم .
اسلان : بگو ؟
من : شما که خودتون مواد میسازید پس چرا خرید هم می کنید . خب می تونید اجناس خودتون و بفروشید .
اوا این چرا میخنده ؟
اسلان : سوالت اصلا بهت نمیاد . فکر می کردم جوابش و بدونی ؟ اگه ما مواد نخریم پس چجوری می تونیم تو کشور های اروپایی شناخته بشیم ؟
من : خب بافروش موادتون .
اسلان : هه بدون آشنایی اولیه کدوم قاچاقچی میاد از باند ناشناس و غریبه مواد بخره ؟
بد حرفی هم نمیزد .
اسلان ادامه داد: ما موادمون خیلی کم ساخته میشه نسبت به باندای اروپایی ، چون موقعیت اینجا مناسب نیست و ساخت بیشتر مواد باعث میشه خطر لو رفتنمون هم زیاد بشه . ما مقدار کمی ک مواد میسازیم تو کوچه پس کوچه ها و تو مهمونی ها میفروشیم . البته بخش عمدشو هم به باندای اروپایی میفروشیم .اما چون این مقدار کم باعث پیشرفتمون نمیشه مجبوریم سالی یکبار محموله های بزرگی از مواد رو وارد ایران کنیم و با فروش اونا پولای کلانی به دست بیاریم . ما مواد و به دوبرابر قیمت واقعی میفروشیم . البته تو ایران فقط منم که هم سازنده ام هم مشتری و بقیه فقط مواد وارد می کنند به همین خاطره که من پیشرفت کردم .
من : خب چرا بقیه مثل شما عمل نمی کنند ؟
دوباره خندید . چقدرم خوش خنده شده امروز .
اسلان : من از همون اول این کار و شروع کردم ، در ضمن متخصص مواد پیدا نمیشه منم محمود حیدری و از یکی از باندا که سقوط کرده بود و محمود سرگردان بود پیدا کردم و وارد گروه خودم کردمش .اگه بخوای تو کاری ماهر باشی باید همه ی حالتای اون کار و تجربه کنی و که تو هیچ حالتی سرت کلاه نره . درست مثل خیاط که هم خریدار پارچست و هم دوزندش و هم اتو کنندش ، طرحش و هم خودش میزنه ، والبته روشنده ی ماهریه . دیدی ؟ یه خیاط تو همه ی جوانب کارش ماهره و یه قاچا قچیه ماهر کسیه که هم فروشنده ی خوبی باشه هم خریدار خوبی .
اسلان واقعا تیز تر و چابک تر از اون چیزی بود که نشون میداد . تو سیاست حرف اول و میزد واسه همینه که باندای ایران همه براش سرو دست میشکونند شاید به خاطر اینه که تجربه ی قوی و زیادی نسبت به بقیه تو این موارد داره و تجربه عامل پیشرفتشه . اون از هر موقعیتی برای بالا کشیدن خودش استفاده می کنه قدر ثانیه به ثانیه لحظات زندگیش و میدونه . در عجبم که چرا اسلان خان برای خودش جانشینی انتخاب نکرده و شاید هم کرده و به کسی هنوز اطلاع نداده .هر چی که هست من باید بیشتر مواظب باشم چون اسلان از اون مارای خوش خط و خاله که از پشت نیش میزنه . دست کم گرفتن اسلان برابر امضاع قطل نامته اگه حواست بهش نباشه تو ایکی ثانیه سرت و زیر اب میکنه و از هستی محوت میکنه . واقعا خوشحالم که اسلان و خیلی زود قبل از اینکه دیر بشه شناختم .منم باید از روش اون بر علیهش استفاده کنم . منم باید تو این نبرد سیاست و شمشرم بکنم اما قبل از اینکه بهم ضربه بزنه باید شمشیرم و تیز تر و تیز تر کنم تا بتونم باهاش برابری کنم و تو جنگ کم نیارم .و اینه همون قانونی که تو نبرد با قاچاقچیا باید داشته باشی ، قانونی که من ازش می ترسم و ازش متنفرم .
اسلان : خب ، سوال دیگه ای نداری ؟
یهویی از فکر و خیالا پرت شدم بیرون . برای چند لحظه گنگ بودم و بعد به خودم اومدم و خودم و جمع و جور کردم .
من : نه ، دیگه سوالی ندارم . گروه کجان ؟ بهتر من برم پیششون .
رو به یکی از نوچه هاش گفت : خانوم و ببر پیش گروه .
سری تکون داد و حرکت کرد .
من : فعلا .
سری به نشونه ی خداحافظی برام تکون داد و منم پشت سر نوچش به راه افتادم . از بین درختا که جاده درست کرده بودند گذشتیم و در انتها بین چند دارو درخت یه خونه ی آجری شیک بود . رفتیم .روبرو یه اشپزخونه و سمت چپ دو تا و سمت راست هم دوتا اتاق بود که سرجمع می شد 4 اتاق .کنار اتاق مبل هایی به صورت دایره چیده شده بودند . خبری از تلوزیون نبود . با صدای باز شدن درانگار همه متوجه حضورمون شدند چون در دو تا اتاق سمت چپ باز شد و پسرا از یه اتاق و دخترا از اتاق دیگه اومدند بیرون .دوباره به همون شکل قبلی صف کشیدند . نوچه با یه ادای احترام به من و اون نینجا ها رفت .نگاهی به نینجا ها کردم . نوع نگاهاشون نشون می داد که از حضور من چندان خرسند نیستند پس اولین گام جلب نظر اونا بود . نباید جلوشون زیاد شل می بودم و آتو می دادم دستشون . گلوم و با سرفه ای لب بسته صاف کردم .
من : بهتر بشینیم .
به سمت مبل ها رفتم و رو یکیشون نشستم اونام بعد مکث و نگاه به همدیگه اومدند و نشستند .به همشون با مکث نگاه کردم . ادمای سرسختی بودند و معمولا به همه با دید شک وتردید نگاه می کردند و جلب اعتماد اونا کار سختی بود .
من : خب ، نگاهاتون نشون میده چندان از حضورم راضی به نظر نمی رسین ؟ درسته ؟
مریلا : اره ، کاملا درسته .
خیلی خونسرد و بدون واهمه ای این حرف و زد . لبخندی اروم بهش زدم .
" وجدان : دختره ی ایکبیریه نچسب ، فکر کرده کیه که همچین زرایی میزنه .
من : تو این یه مورد باهات موافقم ."
من : میشه بپرسم چرا ؟
امید : آره میتونید بپرسید .
هه هه بانمک خندیدم بزار پسرمون افسردگی نگیره . من نمیدونم کی به این گفته بانمکه که می خواد مزه بپرونه .
من : خب ؟
این یعنی اینکه بیشین بابا بچه دهنت بو شیر میده .
پانی : غریبه وارد گروه شده . دلیل کاملا واضحیه .
من نمیدونم این چرا با حسادت حرف میزنه . کاملا معلوم بود تو صداش حسادته . آخه من نه خوشگلی دارم نه جذابیت از نظر خودم ، پس چرا داره حسادت می کنه . ای خدا دورو زمونه عوض شده حسابی .
لبخند حرص دراری بهش زدم که کاملا خونسردانه بود .
من : توهم ، درسته ؟
با گنگی نگام کرد . لبخند پررنگ تری زدم . لبخندام خداییش شیرین و بامزه بودند و کلا صفا صمیمیت و می شد از لبخندام حس کرد اما نه هر لبخندی بعضی از لبخندام نشون دهنده ی این بود که " من و تو تنها میشیم دیگه " یعنی کارت تمومه .
من : منظورم و نفهمیدی ؟ مشکلی نیست . توضیحش راحته . این توهم شماست که مافوقتون و غریبه میدونید . شما هیچکدومتون از اول با هم صمیمی نبودید ، رفته رفته به حضور همدیگه عادت کردید و یه خانواده شدید . فکر کنید منم سرپرست این خونواده ام .اومدم تا یه کانون مشخص برای این خونواده باشم ، تا مایه ی پیروزی باشم ، نیومدم که باعث ناراحتیتون یا دلنگرانیتون باشم . اگه از حضورمن تو این گروه ناراحتید و نمی خواید تا به هم تکیه کنیم و با هم پیش بریم ، اگه من و همپای مناسبی نمیدونید ، من از اینجا میرم ، خیلی راحت میرم و دیگه هم برنمی گردم .تصمیم گیری به عهده ی شماست .
در سکوت به چشمای تک تکشون نگاه کردم .
" وجدان : یعنی خاک .
من : بی ادب
وجدان : چیه ؟ من هزار بار گفتم ادم و خر گاز بگیره ، برق بگیره ، سیفون بگیره ، ولی جو نگیره .
من : آخه سیفونم مگه ادم و می گیره ؟
وجدان : په نه میشینه ادم و نگاه می کنه .
من : تو یه چیزیت میشه ها .
وجدان : مگه میشه ادمی کنار تو باشه و خل نشه .
من : ارادتت بخوره تو سرت که نمیدونی چطور باید نشون بدی که چاکرمی ."
دنیل : برای چی اومدی تو گروه جنی ؟ گروه های دیگه ای هم بودند .
لبخندی بهش زدم . خر این گروه خاصه می فهمی ؟ نه تو نفهمی عقلت به این چیزا قد نمیده همون بهتر بری پفک نمکیتو بخوری .
من : به همون دلیلی که شما اومدید .
دنیل : ما سازنده ی این گروهیم .
من : خب قرار منم باشم .
دنیل : از کجا مطمئنی قبولت می کنیم ؟
من : من نگفتم که از حضورم تو اینجا مطمئنم ، گفتم قرار باشم .
دنیل : منظورت و نمی فهمم .
من : من به طور رسمی شدم مافقتون ، اگه قبولم نکنید به طور انفرادی به کارام می رسم ونه شما دور و ورم آفتابی میشید نه من . اما اگه قبولم کنید سیایت من و زور شما ترکیب میشه و میشیم اَبَرگروه .
برزو : بهت نمیاد سیاستمند باشی ؟
لبخندم و تکراری کردم و برگشتم سمتش و نگاش و شکار کردم .بر خلاف لبخندم ، صدام و جدی و با تحکم کردم .
من : سیاست چیزی نیست که بشه نشونش داد و به نمایش گذاشتش ، پس فقط می مونه باور داشتن یا نداشتن سیاست . هرچند اونقدرا هم سیاست مدار نیستم ولی یه چیزایی ازش حالیمه .
مریم : قبول کردنت سخته .
من : نه به اندازه ی رد کردنم . درسته ؟
مریم : درسته که مورد توجه همه ی باندای غربی و شرقی قرار گرفتی ولی مهم ترین اولویت تو گروه جنی قدرته نه سیاست.
من : هیچ وقت قدرت رقیب مناسبی برای سیاست نبوده و نیست . سیاست برنده است و قدرت کوبنده . از ضربات قدرت میشه خلاص شد ولی از سیاست نه . سیاست مظلوم نماست و در عین حال گرگی در کمین بره برای شکار .
مریم : ولی این قدرته و زور بازوئه که تو رو از خطرات دشمن نجات میده .
من : زبان و سیاست ترکیب بشند حتما ویران کننده خواهند بود . زبان و سیاست ، انسان و هم به پای دار می کشونه و هم از بالای دار می کشونه پایین .مغولا قدرتمند بودند . همه چیز و از مردم گرفتند و با قدرتشون به اوج رسیدند اما حالا دیگه هیچ قدرتی از اونا برجای نمونده و دیگه الان شناخته شده نیستند و به دست فراموشی سپرده شدند .پس در نتیجه اثر قدرت خیلی کمه
مریم : وجود هنر رزمی برای نینجا ها از ضروراته .
من : منم در صورت موافقت شما قرار هنر رزمی یاد بگیرم پس مشکلی نمی مونه .
حرفام به اندازه ی کافی منطقی و قانع کننده بود تا به فکر بندازتشون و نظرشون و نسبت به من تغییر بده اما باید صبر کنم ببینم چی میشه .
" وجدان : دمت جیز ، حالیدم به جون تو .
من : میدونم مفتی مفتی کیف کردی واسه همینه که کوکی .
وجدان : بهت نمیاد از این حرفای قلمبه بزنی اونم بدون هماهنگی با من .
من : من یه پا متفکرم ولی رو نمی کنم که ریا نشه .
وجدان : الهی بگردم نه که خیلی متفکری بعضی اوقات چپ و راستت و گم می کنی .
من : این خزعبلات چیه که می گی ؟ من کی چپ و راستم و فراموش کردم ؟
وجدان : حالا .
من : بخوره فرق سرت .
وجدان : چی ؟
من : دمپایی فرنگی ."
حسام : به نظر من خیلی زبر و زرنگه ، میشه قبولش کرد .
مریلا : اره به نظر منم سرش به تنش می ارزه .
امید : زیادی آش دهن سوزی نیست .
پسره ی ایکبیری ، الهی بگردی دور گورت ، خدایا ببین این نیم وجبی واسم عفه میاد خودت دیگه آخر عاقبتمون و بگذرون .
صدای شاکیه دنیل اومد که با اعتراض صداش کرد .
دنیل : امید !
مهران : به نظر منم ما به سیاستی نیاز داریم که تکیه گاهمون باشه .
پانی : ما خودمون تکیه گاه خودمون هستیم ، نیاز نیست یه تکیه گاهم برای خودمون پیدا کنیم .
اِوا خاک عالم تو سرش ، این چرا فقط از حسادت برام چشم و ابرو میاد . من که نفهمیدم قضیه از چه قرار .
رافائل : منم بادنیل موافقم .
صدای معترض پانی اومد .
پانی : رافی !
نگاه برزخی به پانی انداخت .
رافائل : همین که گفتم .
کیان : رافی راست می گه .دختر بدی به نظر نمیرسه . میتونیم از خودمون بدونیمش ، بلاخره که چه بخوایم چه نخوایم تو گروهه ، پس بهتره باهاش کنار بیایم .
من نمیدونم چرا همگی این پسر و رافی صدا می کنند . اسم به این قشنگی چرا عجق وجقش می کنند . من که تصمیم دارم رافائل صداش کنم .
بلاخره تصویب شد که من اونجا بمونم هرچند ، چند نفری از جمله پانی و امید از حضورم ناراضی بودند .
به اصرار کیان که زود باهام گرم گرفته بود برای ناهار موندم .
کیان : غذا سفارش می دید یا بپزیم ؟
دنیل : سفارش بده ، حوصلش نیست .
کیان سریع رفت و تلفن بی سیم و برداشت تا با فست فودی تماس بگیره .
برزو: چی شده ؟ تو فکری دنیل ؟
دنیل نگاهی بهم انداخت و بدون توجه به سوال برزو بهم گفت : بهتر از امروز آموزشات تو رو شروع کنیم ، وقت کمی داریم تا یه ماه دیگه جنسا میان و ما هنوز کاری نکردیم . این روزا کلی کار ریخته سرمون .
پانی : اوه ، منظورت کدوم کاره ؟
دنیل : کشتن 3 تا از نوچه های کیانفر ، سرکشی به باندا ، جمع و جور کردن انبار مواد ، باز جویی از جاسوسا ، آموزش رزمی به الناز ، تمرینات خودمون . همینا برای در گیر کردن ذهن من کافیا درسته پانی ؟
پانی با شرمندگی گفت : یس ، حق با توعه.
من : تا ساعت چهار و نیم من وقت دارم . بعدش باید برم ، ولی شب حتما میام . عصر تمرین کنیم یا شب ؟
دنیل : واسه شب کلی کار داریم ، عصر تمرین می کنیم . به مریلا می گم برات لباس مخصوص نینجایی بدوزه چون شب نیاز داریم بهش ، چون مافوقمون قرار باهامون بیاد و بهمون تو کارا کمک کنه و راهنماییمون کنه .
با این حرفش همگی بهم پوزخند زدند .لبخندی زدم .
من : آره حتما ، میدونم میدونید که وجودم لازمه ی کاره .
با پررویی من پوزخنداشون خشک شد . هه چی فکر کردین ؟ که تنها گیرم آوردین و می تونید مسخره ام کنید ؟ کور خوندید .
بعد خوردن نهار ، رفتیم باغ ، همگی جلوم صف کشیدندو یکی یکی اومدند و چند حرکته لازمه رو بهم یاد دادند ، بعدشم مریلا سایزم و گرفت و گفت واسه شب لباسم حاضره .با هاشون خداحافظی خشکی کردم ، به نظرم کیان از همشون بهتر بود . اومدم از اونجا بیرون و سوار ماشین شدم و حرکت کردم . نگاهی به موبایلم کردم ساعت پنج و سه ربع بود . راه کافیشاپی که قرار بود هلدا رو اونجا ببینم درپیش گرفتم .
به نظر گروه جنی خوب میومدند ، انگار که دوست ندارند وارد این کار شند و مجبورند . شاید غرور و عصبانیتشون فقط برای همینه ، اگه بفهمم واقعا مجبوری وارد این کار شدند بعد اب خنک خوردن خودم با پول نداشتم دست و بالشون و می گیرم .بهتر از اینه که دوباره برند سراغ کار خلاف دیگه . هر چند که میدونم قانون واسشون حکم سنگینی در نظر می گیره ممکنه حتی حکمشون مرگ باشه یعنی اعدام ولی اگه من بدونم واقعا پاکند حتما کمکشون می کنم شده جرمشون و کم می کنم .یا حکمشون و سبک تر می کنم . بلاخره باید یه کاری از من بربیاد یا نه ؟البته هنوز مشخص نیست که اونا کین ؟ خوب اند یا بد؟ چجوری وارد گروه شدند ؟ باید همه چیز و می فهمیدم تا بتونم اونجوری که می خوام پیشروی کنم .
به کافیشاپ مورد نظر رسیدم . پارک کردم و پیاده شدم .بلاخره پیداش کردم انگار برای دیدنم خیلی عجله داشته و این یکم برام عجیب بود .رفتم سمتش ، پشتش بهم بود و متوجه حضورم نبود .
من : ببین کی اینجاست ؟ هلدا خانوم .
سریع بلند شد و با چنان ذوقی بغلم کرد که انگار مثلا گنجی چیزی پیدا کرده . با صفا و صمیمت ازم استقبال کرد .
هلدا : سلام .فدات شم گلم . دلم برات تنگ شده بود .بشین که می خوام یه دل سیر نگات کنم .
رو صندلی مقابلش نشستم . با محبت گفت :معذرت می خوام که نتونستم این همه سال باهات در تماس باشم . هم به عمه جان که بیمار بودن میرسیدم و هم می رفتم کالج واسه همین اصلا وقت نداشتم بهت زنگ بزنم .
لبخندی به شرمندگیش زدم .پس درست حدس زده بودم . علت وق نداشتنش برای تماس با من کالج و عمش بودند .
من : اشکالی نداره ، تو این مدت منم سرم شلوغ بود .
با شیطنت گفت : از چه نظر ؟
من : شیطونی نکن ، خودت خوب میدونی که من اهل اُتو زنی نیستم که از اون نظر سرم شلوغ باشه .
هلدا : پس چی ؟
نمیتونستم که همه چیز و بیام راست و پوست کنده بهش بگم . هر چند که خیلی دوست خوب و مهربونی برام بود و برام تا حالا خواهری کرده بود ولی خب این یه جوری موضوعش امنیتی بود . شاید بهش می گفتم ولی نه به این زودی .
من : چیز خاصی نیست ، کار و بار زندگیه دیگه ، کاریش نمیشه کرد .
انگار از اینکه بهش چیزی نگفته بودم و به قول خودمون پیچونده بودمش ناراحت بود ولی به روی خودش نیاورد و لبخند همیشه مهربونش و به روم پاشید .
هلدا : اصلا عوض نشدی ، همون قیافه ی معمولی و دوست داشتنی .
من : در عوض تو خیلی تغییر کردی ، خوشگل بودی ، خوشگل تر شدی .
این یه مورد و راست گفتم . هلدا از اولشم خوشگل بود . تو چشای رنگیش دقیق شدم . چشای زمردی رنگ ، برام آشنا بود . این چشارو من یه جایی هم دیدم ، کجا ؟ ولی هرچی هست چشاش عجیب نفوذ ناپذیرند.
" وجدان : ولی این رنگی نیست که دوتا ازش وجود داشته باشه ، به جز پدرو مادر یا فامیل .
من : شاید فامیلی اینا هم اجدادی باشه و غریبه به حساب بیان
وجدان : خود دانی از من گفتن از تو نشنیدن ."
هلدا : این نظر لطف توعه
من : لطف نیست حقیقته .
هلدا : بگذریم . چه خبر ؟
من : برف اومده تو صَفَر .
هلدا : منظورت ماه صَفَر؟
من : درست فهمیدی .
هلدا : مثل همیشه حرفای عجیب قریب میزنی .
من : نه بابا کجاش عجیب قریبه خیلی هم منطقی به نظر میاد .
هلدا : ظاهرش شاید ولی در باطن عجیبه .
من : شاید .
هلدا : دیگه دوست ندارم ترکت کنم . باید طناب دوستیمون و دوباره گره بزنیم .
من : گره دوستیه ما یه گره کوره و هیچ وقت باز نمیشه .
هلدا : امیدوارم .
من : حال عمت چطوره ؟
هلدا : بد نیست خوبه ، کمر درد و این چیزا ناراحتش می کنند .
من : خب بیار پیش خودت .
هلدا : آخه خب .... نمیاد .
متعجب نگاش کردم .
من : یعنی چی ؟ چرا نمیاد ؟
هلدا : اون از ایران خوشش نمیاد .
من : می تونم بپرسم چرا ؟
هلدا : نپرس چون خودمم نمیدونم .
من : خب راضیش کن .
هلدا : سعی کردم ولی نشده .
من : پس بزار هر جور راحته زندگی کنه .
هلدا : درست منم همین کارو کردم .
من : حال پدرو مادرت چطوره؟ تو آخر سر من و باهاشون آشنا نکردی .
قیافش تو هم رفت .
هلدا : اونا واسه من وقت ندارند چه برسه به آشنایی با تو .
از اینکه ناراحتش کردم دلم گرفت . لبخندی بهش زدم و بحث و عوض کردم .
من : تو کالج خوش گذشت ؟
لبخندی زد و گفت : آره خیلی خوش گذشت ، به خصوص اینکه با هیچ کس هم دوست نشدم .
من : چرا ؟
هلدا : چون نمازم شده قضا .
من : هه هه مسخره .
لبخند ارومی زد .
هلدا : چیه ؟ بهم نمیاد مثل تو عجیب حرف بزنم .
من : نه اصلا .
هلدا : میشه بپرسم چرا ؟
من : چون آهویی رفته بود چِرا تا بچراند بچه را نه خود چَرید نه بچه را پس چِرا رفته بود چِرا ؟
این و می گی پقی زد زیر خنده که همه برگشتند سمتمون که تا ببینند کی مثل آرانگوتانا داره ریسه میره از خنده .بعد که کنجکاویشون رفع شد سرا اتوماتیک وار برگشتند به حالت عادی . بله دیگه من هر جا برم همچین مسئله ای پیش میاد .معروف شدم از این لحاظ کلا .بــــــــــــــــــله.
هلدا : خیلی کثافتی .
من : بفرما اینم از تعریفش . مفتی مفتی می خنده بعد میاد فحشم میده .ماجرایی داریم ما .
هلدا : حقته تا تو باشی آبروی من و نبری .
من : به من چه تو بلند گو قورت دادی و عین چی میزنی زیر خنده . خب ادمی تو مثلا ، یکم با کمالات بخند .
هلدا : نمیشه آخه .
من : چرا مثلا ؟
هلدا : چون با کمالات خندیدن چیزی نیست که من از تو یاد گرفتم .
من : بله دیگه ما شدیم استاد بی تربیتی .
هلدا : باید گشت ارشاد و بفرستم سراغت که مردم و اغفال نکنی .
من : نه اینکه تو بچه مومنی .
هلدا : بله ما بچه مسلمون و بچه مثبتیم .
من : از نوع قرتیش دیگه نه ؟
هلدا : خیلی بی معرفتی .
من : کجا ؟ من که به این باحالی .
هلدا : هندونه ها نمونن زیر دستت .
من : نترس واست قربونیشون می کنم .
هلدا : از کی تا حالا هندونه قربونی می کنند .
من : از وقتی که گوسفند گرون شده.
هلدا : کجاش گوسفند گرون شده ؟
من : عزیز من ، هیچ کس قدر خودشو نمیدونه که ، این و علم ثابت کرده.
با سوء ظن پرسید : منظور ؟
من : خب گوسفندا قدر خودشونو نمیدونند که .
این حرفم همانا پرت شدن کیف هلدا ، اونم ناخدا گاه طرف کَلّم همانا .خوبه سریع کیف و گرفتم وگرنه جوون مرگ شده بودم .
من : چته ؟
هلدا : گوسفند خودتی .
من : نه عزیزم اشتباه نکن . تب کردی هزیون می گی .
جیغ خفیفی کشید . قرمز شده بود . چیز عادی ایه اثرات حرص خوردنه .
هلدا : می کشمت .
من : دلت میاد ؟
هلدا : چه جورم .
من : بی انصافی نکن دیگه .
هلدا : خیلی هم انصاف ودر حق تو و جامعمون تموم می کنم اگه تو رو بکشم . اونوقت جوونای مردم و حرص نمیدی که زودتر پیر شند .
من : مشکل خودته . از قدیم گفتند ادم چیز بخوره ولی حرص نخوره .
هلدا : این کدوم ضرب المثل بود ؟
من : همین الان این ضرب المثل کشف شد .
هلدا : اونوقت خودت کشف کردیش ؟
من : آره کلا من تو عصر ارتباطاتم .اونم از نوع مستقیم نه مجازی .
هلدا : بله کاملا مشخصه .
من : میدونم ، واسه فکر کردن به این چیزا به مغزت فشار نیار هاردش میسوزه .
هلدا : نمیتونم حریف تو یکی بشم .
من : پس آتش بس .
هلدا : چی می خوری سفارش بدم ؟
من : یه فنجون چای .
هلدا : اوه چه ساده . منم کاپوچینو.
من : اوه مای گاد ، چی میشنوم کاپوچینو ؟
هلدا : آره مگه چشه ؟
من : چش نیست گوشه . خانوم با کلاس شدند .
هلدا : آره دیگه . هوای اونجا به پوستم ساخته .
من : به پوستت نه ولی یه هوایی به کلت زده .
هلدا : می خوای چیز دیگه ای هم سفارش بده .خسیس بازی در نیار .
من : خسیس نیستم . فعلا دلم هوای چای کرد .
هلدا : چای و تو خونه هم می خوری دیگه . یه چیز دیگه سفارش بده .
من : نچ . من از تصمیمم برنمی گردم .
هلدا : خداییش خیلی کله شقی .
من : تو هم کله خری .
هلدا : ممنون از تعریفت .
من : قابلی نداشت .
خنده ای کرد و سفارشامون و دادیم . بعد اینکه سفارشامون و اوردند .اون کاپوچینوشو خورد و منم چای نوشیدم . بله آخر سرم بنده حساب کردم . همینه دیگه ما شانس نداریم دوستمون واسمون خرج کنه .مگه اینکه خرزو خان واسم پول خرج کنه . والا .
هلدا : اوه اوه دیرم شد . هوا داره تاریک میشه .
یه نگاه به ساعت کردم .ساعت درست 9 شب بود . یعنی رکورد و شکسته بودیم از بس تو کافیشاپ حرف زده بودیم واز قدیما تا الان خاطراتمون و مرور کرده بودیم .
من : به یه شام دو نفره دعوتت می کنم .
هلدا : ممنون باید برم . یادت نره ها قرار بهم بگی چرا سرت شلوغه .
من : ایول حافظه .
هلدا : چی فکر کردی .
بلند شدم و باهاش دست دادم .
هلدا : خوشحال شدم دیدمت . از این به بعد وقت زیادی و باید با هم بگذرونیم .
من : دلت و خوش نکن . چون من یه عالمه کار دارم .
هلدا : مثلا چه کاری ؟
من : بماند .
هلدا : باشه نگو . کاری نداری ؟
من : نه ، برسونمت ؟
هلدا : ممنون . ماشین اوردم . خداحافظ .
من : به سلامت .
بعد اینکه رفت منم رو صندلی ولو شدم .داشتم از خستگی می مردم . یه چند دقیقه ای نشستم و بعدش منم از کافیشاپ خارج شدم و رفتم خونه.
کیفم و رو مبل پرت کردم و رو تخت دراز کشیدم . لپ تاب و رو شکمم گذاشتم و شنودی که تو اتاق سروش گذاشته بودم چک کردم . صداهایی میومد . سریع هد فون و وصل کردم و گذاشتم رو گوشم و با دقت به صدا گوش دادم تا بفهمم چه خبره .
سروش : هر طور شده اون احدی و پیدا کن و بیار پیش من .
چنگیز : منظورتون اون پلیسست ؟
سروش : درسته .
چنگیز : ولی سروش خان ، اون گروگان اسلان خانه .
سروش : من این حرفا حالیم نیست . باید بیاریش پیش من . هر طور که شده . ولی اگه نتونی خودتم نیا چون اگه بیار سرت و قطع شده فرض کن .
اینبار صدای چنگیز سرشار از ترس بود .
چنگیز : ولی اگه بچه ها گیر بیفتند چی ؟
صدای خنده ی شیطانی سروش بلند شد . گوشام و تیز کردم تا بفهمم چی می گه .
سروش : پس سیندرلا به چه دردمون می خوره ؟
چنگیز : اون بهمون کمک نمی کنه . اون الان تو گروه اسلانه .
سروش : میدونم .
چنگیز : خب ما باید چیکار کنیم . اگه گیر بیفتیم اسلان خان آبروی گروهمون و می بره .
سروش : گیر نمیفتید ، ولی اگه گیر بیفتید نباید حرفی بزنید .
چنگیز : من برم که میشناسنم .
سروش : تو باید دورا دور هواشون و داشته باشی نباید بری تو .
چنگیز : اگه دست وردار نبودند چی ؟
سروش : گفتم که سیندرلای ما به دردمون می خوره .
چنگیز : منظورتون ....
سروش خنده ی بلندی سر داد.
سروش : آره چنگیز ، اونا باید بگند که توسط الناز به اونجا فرستاده شدند تا احدی و برای سلمان ببرند . اونوقته که الناز جون سالم به در نمیبره .اینطوری منم انتقامم و ازش می گیرم . هر چی باشه اون دختر علیه ، همونطور که پدرش و نابود کردم ، خود اونم نابود می کنم تا یادش بمونه که هیچ وقت نباید سروش و نادیده گرفت و تحقیرش کرد و نباید بهش نارو زد و از گروهش بیرون رفت . اون از گروه من رفت و به گروه اسلان پیوست . اون من و مثل یه تیکه آشغال پرت کرد بیرون و توجهی بهم نکرد . یادت باشه نباید به هیچ وجهی کسی از این ماجرا بویی ببره حتی کیهان .
چنگیز : ولی اون که ...
سروش : نفرت تو از الناز باعث شده که این کارو بهت بدم . چون میدونم خوب از پسش برمیای .ولی کیهان این نفرت و نداره . اون و فقظ به خاطر هوش و قدرتش نگهداشتم نه چیز دیگه .
چنگیز : کی وارد عمل شیم قربان ؟
سروش : همین امشب ، می خوام یه خاطره ی به یاد ماندنی براش بسازم .
دوباره خنده ی شیطانیشون بلند شد . هدفون و از گوشام کندم و لب تاب و بستم .
من : آشغال عوضی . با خودت چی فکر کردی هان ؟ که می تونی الناز و دور بزنی ؟ می تونی الناز و خار کنی ؟ نه سروش خان ، اشتباه تو همین جاست که الناز و خوب نشناختی . در واقع اون روی الناز و ندیدی .نترس خودم اون روی الناز و بهت نشون میدم .صبر کن ، یه خاطره ی به یاد ماندنی بهت نشون بدم اون سرش ناپیدا .
سریع بلند شدم . حوصله ی خوردن شام و نداشتم . کیفم و چنگ زدم و بعد بستن درا به سمت عمارت اسلان رفتم .
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
اسلان بهت زده بهم نگاه کرد .
اسلان : تو مطمئنی ؟
من : می تونید امتحان کنید .
اسلان : تو از کجا فهمیدی ؟
گوشیم و از کیفم بیرون اوردم . خوبه صداشون و ضبط کرده بود که یه سندی برای اسباط حرفم داشته باشم .گوشی و گذاشتم رو اسپیکر .
"سروش : گیر نمیفتید ، ولی اگه گیر بیفتید نباید حرفی بزنید .
چنگیز : من برم که میشناسنم .
سروش : تو باید دورا دور هواشون و داشته باشی نباید بری تو .
چنگیز : اگه دست وردار نبودند چی ؟
سروش : گفتم که سیندرلای ما به دردمون می خوره .
چنگیز : منظورتون ....
سروش خنده ی بلندی سر داد.
سروش : آره چنگیز ، اونا باید بگند که توسط الناز به اونجا فرستاده شدند تا احدی و برای سلمان ببرند . اونوقته که الناز جون سالم به در نمیبره .اینطوری منم انتقامم و ازش می گیرم . هر چی باشه اون دختر علیه ، همونطور که پدرش و نابود کردم ، خود اونم نابود می کنم تا یادش بمونه که هیچ وقت نباید سروش و نادیده گرفت و تحقیرش کرد و نباید بهش نارو زد و از گروهش بیرون رفت . اون از گروه من رفت و به گروه اسلان پیوست . اون من و مثل یه تیکه آشغال پرت کرد بیرون و توجهی بهم نکرد . یادت باشه نباید به هیچ وجهی کسی از این ماجرا بویی ببره حتی کیهان .
چنگیز : ولی اون که ...
سروش : نفرت تو از الناز باعث شده که این کارو بهت بدم . چون میدونم خوب از پسش برمیای .ولی کیهان این نفرت و نداره . اون و فقظ به خاطر هوش و قدرتش نگهداشتم نه چیز دیگه .
چنگیز : کی وارد عمل شیم قربان ؟
سروش : همین امشب ، می خوام یه خاطره ی به یاد ماندنی براش بسازم ."
اسلان با عصبانیت غرید .
اسلان : سروش بی همه چیز ، می خواد به من نارو بزنه ؟ یه بلایی سرش بیارم که همه ی عالم و آدم به حالش زار بزنند .
سریع رو کرد سمت من .
اسلان : احدی رو از گاراژ مرغداری که تو بیرون شهره بگو بیارنش اینجا تا تحت مراقبت باشه .بیرون گاراژ بگو چند نفری هوای داخل گاراژو داشته باشند تا محاصرشون کنیم نباید بزاریم در برند .باید با آبروش بازی کنم تا بفهمه کی به کیه .
من : چشم همین الان .
سریع به یکی از خدمه دستور دادم نینجا ها رو به باغ احضار کنه .خودمم رفتم به باغ .
مثل همیشه مرتب صف کشیدند .با جدیت و تحکم شروع کردم به حرف زدن . می خواستم به عمق وخامت قضیه پی ببرند .
من : تو طئه ای علیه من و اسلان خان شکل گرفته که نباید بزاریم عملیش کنند .دنیل و حسام شما دوتا برید و احدی و از گاراژ مرغداری بیارید . حسام تو احدی و بیار اینجا و دنیل تو هم اونجا بمون.می خوام قبل از اینکه ما به اونجا برسیم احدی به اینجا منتقل بشه و توسط حسام و بادیگاردا ازش محافظت شه .
دوتاشون اطاعت کردند و سریع رفتند تا ماموریتشون و انجام بدند .
من : پانی ، مریم ، امید . شما سه نفر باید به حساب نوچه های کیانفر برسید . نمی خوام کارامون عقب بیفته .
صدای اعتراضشون به گوشم رسید .
امید : ولی من می خوام ....
دیگه داشت رو اعصابم می رفت .
غریدم : همین که گفتم . نمی خوام حرف دیگه ای بشنوم . سریع کاری که گفتم و انجام بدید .
بی توجه به اونا رو کردم به بقیه : مهران و رافائل شما دوتا برید به سرکشی ها برسید و بقیه هم که میشند برزو ، کیان و مریلا با من بیاید بریم به گاراژ . ماباید دورادور گاراژ و محاصره کنیم و بعد وارد عمل شیم .
سریع اطاعت کردند و چهار تایی از عمارت اومدیم بیرون و برزو ماشین و به طرف گاراژ روند .هه سروش خان ، نمی تونی به این آسونیا دربری . بلاخره گیر افتادی اونم توسط خود من .میدونم با این کارم دشمنم زیادتر میشه ولی من از کسی شکست نمی خورم . این قانون زندگیمه . از بچگی اینجوری بار اومدم .
بلاخره به نزدیکی های گاراژ رسیدیم .
من : همین جا نگه دار .
برزو : ولی هنوز کمی راه مونده .
من : کاری که بهت گفتم و بکن . سریع .
ماشین و تو تاریکی نگه داشت . پیاده شدم و رو بهشون که منتظر تو ماشین نشسته بودند گفتم : پیاده شید و ماشین و تو پرت ترین نقطه خاموش کنید .
بعد اینکه پیاده شدند رو بهشون گفتم : باید بقیه راه و پیاده بریم . از قسمت چمن ها برید نه جاده خاکی ، رد پامون رو شنا می مونه و اینجا هم منطقه ی کم تردد و شک می کنند .
برزو حرکت کرد و ماهم پشت سرش . تو چند متری یه در و دیوارای کاه و گلی بودیم که گفتم : صبر کنید . اینجاست ؟
برزو : آره خودشه .
من : یه جایی که بتونیم ورودی و زیر نظر داشته باشیم پیدا کنید .جایی باشه که تو تیررس نباشه .
برزو : بیاین بریم سمت اون مخروبه .
خونه ی کوچیک کاه و گلی با ارتفاع کم که بخشی از دیوارش ریخته بود و کاملا تو تاریکی بود . البته همه جا تاریک بود ولی اونجا چون چراغای کم سوی مرغداری بهش نفوذی نداشت ، ظلمت واقعی بود .
رفتیم اونجا و کنار 3 تا پنجره ی کوچیکی که بود کمین کردیم .همه جا آرام آرام بود . گوشی تو جیبم ویبره می رفت .
از جیبم در اوردمش و به صفحش خیره شدم .شماره ی حسام بود . خوبه که امروز شماره هامو ن و رد و بدل کردیم وگرنه نمیتونستیم باهم در ارتباط باشیم . مسیجش و باز کردم .
" ماموریت انجام شد "
لبخندی زدم و بدون اینکه جوابی بهش بدم موبایل و تو جیبم گذاشتم و به بیرون خیره شدم .
کلافه نگام و به موبایل توی دستم دوختم .ساعت دو و نیمه نصف شب بود .درست چهار ساعت بود که اونجا معطل سر پا وایستاده بودیم و هیچ خبری نبود . هیچ خبری .
مریلا : سرکاریم .
کیان : واضحه .
برزو : هنوز ازشون هیچ خبری نشده . اگه قرار بود بیان تاحالا میومدند .
هر سه روزمین نشستند و به دیوار تکیه دادند .دوباره نگام و به مرغداری دوختم .
زمزمه کردم :حتما میان .
کیان : کجا میان هان ؟ چهار ساعته ما اینجا علافیم بعد تو می گی میان ؟
هر سه عصبانی و کلافه بودند .خب حقم داشتند با نیومدن اونا فکر می کردند که من سرکارشون گذاشتم .
من : راه دیگه ای نداره ؟
برزو :چی ؟
من : منظورم مرغداری راه دیگه ای نداره که از اونجا برند تو ؟
برزو : راه که نه ، ولی تونل کوچولویی هست که فکر نکنم بتونند ازش رد شند .ادم چابکی می خواد برای رد شدن که جثش کوچیک باشه .
من : شما اینجا باشید ، من میرم اون جا رو چک کنم .
برزو : نه منم میام تا نشونت بدم .
من : باشه .
رو به مریلا و کیان کردم و گفتم : بلند شید و حواستون به مرغداری باشه ، اگه اونجا هم خبری نبود ، میام که برگردیم عمارت .فقط تو این مدت حواستون جمع باشه و با کوچیکترین اتفاق مشکوک به من گزارش بدید . شمارمو که دارید ؟
هر دو سری به نشونه ی موافقت تکون دادند .
من : خوبه ، بریم برزو .
با احتیاط از اونجا اومدیم بیرون و تو تاریکی مرغداری و دور زدیم .بلاخره اون تونل و پیدا کردیم .فقط من می تونستم از اونجا رد شم چون جثم ریزه میزه بود . قدم بلند بود ولی هیکلم اونقدرا بزرگ نبود .
من : مراقب باش من برم یه سرو گوشی اب بدم بیام .
اروم از تونل باریک که چندان هم طولانی نبود گذشتم و تو حیاط مرغداری بیرون اومدم . اروم به سمت اتاق کوچیکی که یه گوشه ی حیاط بود رفتم . از پنجره ی شکستش یه نگاه به تو کردم . به نظر انباری میومد اما چیزی مشخص نبود چون تاریک بود .خواستم برم سمت در که با دیدن باز بودنش ترس وجودمو گرفت . قرار بود بچه ها همه درارو ببندند ، پس دنیل کجاست ؟
سریع پشت یکی از بشکه ها قایم شدم . و از طریق تاریکی های بشکه خودم و به دیوار انباری نزدیک کردم . صدای ناله ای میومد و در آخر صدای خشمگین چنگیز :کجاست ؟ احدی کجاست ؟
بعد صدای ضربه ی شلاق و دوباره صدای ناله . پس از راه مخفی اومدند و دنیل و غافل گیر کرند . از سایشون مشخص بود که تعدادشون چندان هم کم نیست . سریع به برزو اس دادم .
" بی سرو صدا با بچه بیاین تو ، دنیل و گرفتند ."
با دقت به داخل انباری نگاه کردم . خواستم یکم دیگه به جلو حرکت کنم که یه دستی رو صورتم قرار گرفت .نکنه از نوچه های سروش باشند . بد بخت شدم .
-منم برزو ، آروم باش .
نفس حبس شدم و آزاد کردم اونم دستش و کنار کشی . آروم سرم و به پشت چرخوندم . بله هر سه شانو هی و حاضر بودند .
اروم زمزمه کردم : داخل انباری اند. باید بکشونیمشون بیرون تا بهتر بتونیم باهاشون بجنگیم .البته رو من خط بکشید من تازه کارم و چندان بلد نیستم بجنگم . من میرم سراغ دنی (دنیل ).
برزو : باشه . بچه ها ، من میرم رو سقف ، یه صدایی حس می کنند و میان بیرون ، مریلا تو برو بالای درخت ، کیان تو هم برو بالای اون یکی درخت ، باید غافل گیرشون کنیم .
من : حاضرید ؟
هر سه سری تکون دادند .
من : 1 ، 2 ، 3
هر سه سریع رفتند و تو موقعیتاشون مستقر شدند .منم اونجا منتظر موندم که هر وقت انبار خالی شد برم دن و رو نجات بدم . طبق گفته ی برزو وقتی داشت از سقف بالا می رفت یه صدایی ایجاد شد و باعث شد همشون به جز دنیل بیرون بریزند .
چنگیز : مواظب باشید ممکنه از افراد اسلان باشند .
همین که به وسط حیاط رسیدند بچه ها از سه طرف محاصرشون کردند .یه وضعی بود بیا ببین . مشغول جنگ با هم بودند ، حالا چه با چاقو ، چه با مشت . فعلا خبری از تفنگ نبود که میدونستم چنگیز حتما همراهش داره .
چنگیز کنار ایستاده بود . آروم خودم و به پشتش رسوندم و تو یه حرکت اروم کلت کمریشو کشیدم بیرون .
حس کرد و برگشت سمتم . دستش و سریع گرفتم و پیچوندم طوری که صدای بدی از استخوناش اومد و بعد صدای نالان اون .
اسلحه رو ، رو شقیقش گذاشتم و به جلو هلش دادم .
بلند غریدم : اگه جون رییستون واستون اهمیت داره ، چاقو و اسلحه هاتون و بندازین پایین ، وگرنه یه گلوله حرومش می کنم . یالا .
دودل بودند که محکم دست چنگیز و فشار دادم و غریدم : دِ بهشون بگو اسلحه هاشون و بندازند . دِ بجمب دیگه .
صداش لرزان بود و رنگ به رو نداشت . خوب بایدم بترسه اسلحه درست رو شقیقش بود و مرگ و احساس می کرد .
همین که اسلحه هاشونو انداختند به کیان گفتم : سریع یه طناب پیدا کن و ببندشون .
رو به برزو کردم : تو هم به بچه ها بگو اگه کارشون تموم شده ، یه ماشین بفرستند تا اینا رو ببریم عمارت واسه بازجویی .درضمن برو دنی رو هم آزاد کن و سریع ببرینش دکتر ، وضعیت جسمی مناسبی نداره .
رو به مریلا گفتم : تو هم مراقب اون دست و پا بسته ها باش تا فکر دور زدنمون به سرشون نخوره .
در عرض یک ساعت دست و پای همه ی نوچه های سروش بسته شد و با ماشین باری که حسام آورده بود ، همشون و سوار کردیم و فرستادیم برند برزو و مریلا رو هم همراهشون فرستادم تا نتونند دست از پا خطا کنند .چنگیز حتی نتونست به خاطر شوکی که بهش وارد شده بود یه کلمه هم حرف بزنه . عین میتا شده بود و فقط تقلا می کرد تا فرار کنه .من و کیان هم سریع دنیل و بردیم به بیمارستان و بعد چند تا بخیه ، اونم به خاطر ضرباتی که با چاقو به بازوش خورده بود و چند تا دارو و یه سرم ، از بیمارستان اومدیم بیرون . کیان ، دنی رو، روی صندلی عقب خوابوند و خودش پشت رول نشست منم که سمت کمک راننده
سه هفته درست از اون ماجرا می گذره . بین باندا مثل بمب ترکید که سروش چی کار کرده و چه تینت بدی داشته ، چنگیز وبقیه دارو دسته رو کشتند تا درس عبرت باشه برای بقیه تا با اسلان خان از این کارا نکنند .خودم به دیدن سرگرد احدی نرفتم . می خوام روزای آخر به بهانه ی باز جویی برم سراغش و دلش و قرص کنم که ما هستیم تا بیشتر از این نگران نشه . صمیمیتم با گروه جنی بیشتر شده . تو این مدت فهمیدم که تموم گروه جنی ، از پرورشگاه تو سن 18 سالگی توسط اسلان به اونجا آورده شدند و تحت کنترل اسلان آموزش دیدند تا گروه برتر و به وجود بیارند .حتی دنیل هم از اوضاعی که داره ناراضیه . اون مدت خیلی زیادیه که تو این گروهه و به خاطر اینکه براش مشکلی پیش نیومده و تا حالا زنده مونده ، سنش از بقیه بیشتر و بقیه یه جورایی بعد ها بعد مرگ مافوقشون اومدند به این گروه . البته اینارو سربسته بهم گفتند . چون باهام احساس راحتی می کنند و تو این دو هفته ای که باهاشون بودم ، همیشه هواشون و داشتم . مهارت رزمیم خیلی خوب شده . در روز حدود 4 ساعتی تمرین داریم و این برام خیلی خوبه و باعث میشه سریع یاد بگیرم . بماند که چقدر مورد توجه و اعتماد اسلان قرار گرفتم و حالا به عنوان یه مشاور واقعی در کنارشم و همین خیلی برام خوبه .سروشم که دیگه در حد چی پشیمونه و از من متنفرتر شده . کاملا این و میشه از نگاش خوند اما بازهم با این حرفا معاملم و باهاش به هم نزدم این و به خودشم گفتم . گفتم که نمیخوام بیشتر از اینی که هست سقوط کنه .و همین حرفم عین بنزین بود رو اتیشش که باعث خشم بیشترش شد .
هفته ی آینده درست روز پنجشنبه قرار محموله وارد بشه و روز جمعه مهمونیه .یکم استرس دارم . تو این مدت خیلی با هلدا جور شدم درست مثل قدیم . خیلی دلش می خواد بدونه که چه اتفاقی برام افتاده و منم تا حالا تفره رفتم . نمیدونم بهش بگم یانه ؟ اون بهترین دوست زندگیمه و دلیلی نداره بهم خیانت کنه . من بیشتر از هر کسی به اون اعتماد دارم .
از امروز قرار بریم عمارت دیگه ای که قرار توش مهمونی برگذار بشه . باید کارای تدارکات و انجام بدم و نگهبانای اونجا رو زیاد کنم .کلا کارای مهمونی به من واگذار شده و خدم و هشم گوش به فرمان من .
نگاه کلی به عمارت کردم و رو به برزو گفتم : یه گروه خدمتکارخبر کن تا بیان و گرد گیری های خونه رو انجام بدند . این عمارت معلومه مدت هاست که مورد استفاده قرار نگرفته .همه جاش پر از گرد وخاکه .
برزو : اطاعت .
رو به پانی کردم . تو این مدت کم باهم صمیمی شدیم و دیگه مثل قبل بهم حسادت نمی کنه .
من : پانی تو کارای تزئینات و انجام بده . خرید وسایل تزئینات و تنظیم دکور به عهده ی توعه . خلا قیت تو از همه بهترینه و خوشحال میشم که تزئینات و چشم گیر کنی .تو فضای حیاط هم میز و صندلی بچینید . رنگ صندلی ها باید سفید باشند . اینجوری باکلاس تره .
پانی : چشم.
من : کیان ، مسئولیت خرید میوه و شیرینی به عهده ی توئه . حتی روی یکی از میوه هاهم نباید خال باشه .بهترین میوه و شیرینی و سفارش میدی .
کیان : به روی چشم اولیا حضرت .
یکم مزه پرون بود و شیطونی تو خونش کاریش نمیشه کرد . همینه که هست
من : مهران ، سه تا کیک هفت طبقه ی بزرگی و سفارش بده . با بهترین تزئینات .
مهران :رو تخم چشام .
من :امید ، غذا هارو تو باید سفارش بدی ، از هر نوع غذا ، گوشت ، مرغ ، قیمه ، فسنجون ، میگو ، فیله ، پیتزا ، کباب ، جوجه ، گوشت خوک ، دلمه ، باقالی پلو ، ماهی ، عدس پلو ، انواع کوکو ها ، شیر برنج و برنج و از هر نوع غذا یی که به ذهنت میرسه . همه جور غذایی باید باشه . اصلا نباید کم و کسری احساس بشه .به هیچ عنوان .
امید : ولی گوشت خوک ..
من : مهم نیست ، مهم اینه که کسایی هستند که این نوع غذا رو دوست دارند یکیش اسلان خان . گفتم که باید همه چیز محیا باشه .
امید : چشم .
دیگه مثل قبل مغرور و خشن بازی در نمیاوردند . البته میاوردند هااا ولی برای خودمون نه . دیگه شده بودم عضو اصلیشون .
من : خوب رافائل ، تو هم بهترین نوشیدنی های الکی رو فراهم می کنی از هر نوع نوشیدنی باید باشه از مشروب تا دلسترو شیر موز . از همه چیز چه الکلی چه غیر الکلی .بیلیز ( نوعی نوشیدنی الکلی )هم یادت نره .
رافائل : باشه .
من : مریم تو با امید برو. تو هم انواع دسر و سفارش بده ، در کنار انواع دسر ها ، ژله ، بستنی ، انواع سالاد باشه.
مریم : من اطلاعی در مورد دسر ندارم . لطفا اسم دسر ها رو بگو تا یادداشت کنم .
کاغذ و قلمی برداشت و منتظر نگام کرد .
من : دسر فرانسوی ، کِرِپ موز و آناناس ، تارت میوه ،آناناس گلاسه ،موس لیمو ، دسر ایتالیایی سِمی فِرِدو ،دسر تیرامیسون ،اسموتی موکا ،تارت شاتوت ،شارلوت فرانسوی ،موس انار ،تیرامیسون ایتالیایی ،پاناکوتا ،پودینگ از هر نوع طعم و خلاصه هر چیز دیگه ای که اسمش دسر .
مریم : خب کیک و شیرینی هم دسر .
من : میدونم ولی اینا جدا گانه سرو میشه . نباید همه کارا رو یکی انجام بده . باید همکاری صورت بگیره .
مریم : چشم .
من : مریلا تو هم کارای موزیک و نور و انجام بده .سعی کن تو صحنه ی دنس ، نور و فضا خلاقیت ایجاد کنی . با پانی هماهنگ کن تا بتونین جلوه ی نور و تزئین محیط و باهم تطبیق بدید .
مریلا : باشه .
من : دنیل تو هم تعداد نگهبانا رو تنظیم می کنی ، باید همه جا تحت کنترل و در امنیت باشه .آرایش نگهبانا رو به بهترین شکل تنظیم کن که همه جای عمارت و زیر نظر بگیرند .بعد این آرایش و به من گزارش بده .
دنیل : حتما .
بچه ها رفتند خواستم منم برم که صدایی تو جهم و جلب کرد .
-پس من چی ؟
اااا این که حسام بود .با شرمندگی گفتم : ببخشید پاک تو رو فراموش کردم تو هم دعوت نامه ها رو به همه برسون . یادت نره که نباید هیچ یک از باندا جا بمونند . همه ی سر دسته های باندایی که تو ایرانند و همه ی زیر دستاشون باید تو این جشن باشند .هیچ کس و نباید از قلم بندازی یادت باشه .
حسام : باشه .
سریع رفت .نگاهی به اطراف انداختم . بهتر بود دقیق فضای اطراف و زیر نظر بگیرم و به خاطر بسپرم تا بتونم نقطه به نقطه ی محیط و طراحی کنم و برای سرهنگ بفرستم تا شب مهمونی بریزنداینجا و کارا رو تموم کنند.
بعد اینکه خوب داخل عمارت و بیرون و زیر و رو کردم ورو به یکی از خدمه گفتم : ببینم ، اینجا راه دیگه ای نداره ؟ منظورم راه مخفی و حیاط پشتی یا در پشتی و از اینجور چیزاست ؟
با شَک نگام کرد .
من : نگران نباش ، من مشاور اسلانم و این پرسشام فقط برای ایجاد امنیت و تنظیم مَقَر نگهباناست . پس با خیال راحت بهم بگو
سری تکون دادو گفت : فقط دوتا در پشتی هست که به باغ پشتی ختم میشه . اون باغ بن بست نیست و امتدادش به باغای دیگه ای ختم میشه که مطعلق به اسلان خان نیست .
من : باغی که درای پشتی بهش ختم میشند چی ؟ مال اسلان خانه ؟
خدمتکار : بله درسته .
من : چند ساله که اینجا کار می کنی ؟
خدمتکار : من برای رسیدگی به گلای باغ پشتی میام و اصلا تو این عمارت نمی چرخم . ولی قبلنا که اسلان خان با دختراشون به اینجا میومدند ، منم اینجا می موندم و به کارا میرسیدم .
من : دختراشون ؟
خدمتکار : بله اسلان خان دو تا دختر دارند .
من : از کی تا حالا اینجا نیومدند ؟
خدمتکار : درست شش سال پیش .
شش سال پیش ؟ درست زمانی که من دستگیر شدم ؟ پس چرا من دخترای اسلان و ندیدم ؟ چرا چیزی در این مورد اسلان به من نگفته ؟ اینجا یه چیزی درست نیست .
من : اسم دختراشو بگو .
خواست چیزی بگه که صدای پانی اومد .
پانی : کجایی الناز ؟
مثل خودش دادزدم : داخل عمارتم بیا تو
برگشتم که از خدمتکاره جواب بگیرم که دیدم نیستش . پس این کجا رفت ؟
دستی رو شونم قرار گرفت و بعدش صدای پانی که توری رو جلوی صورتم گرفت .
پانی : ببین قشنگه ؟
تور سفید و صورتی که به هم پیچیده شده بود و نگینای وسط تور جذابیت عجیبی و رو تور ایجاد کرده بودند . لبخندی زدم و برگشتم طرفش .
من : همین خوبه .
پانی : خوبه ؟
من : عالیه .
خنده ای کرد و گفت : می خواستم همین و بشنوم .
سریع رفت و من موندم و انبوهی از سوالاتی که اون زن خدمتکار تو ذهنم ایجاد کرده بود و من فرصت کمی برای کشف معماهای این باند داشتم .
تا شب فقط کارای گرد گیری انجام گرفت و ما روش نظارت کردیم . قرار بود از فردا تزئینات و شروع کنیم .حسام هم کارت دعوت ها رو به سلیقه ی خودش خریده بود . شب وقتی با خستگی تو همون عمارتی که قرار بود جشن توش برگزار بشه جمع شدیم ، حسام کارتارو ، روی زمین گذاشت .
حسام : خب حالا باید تموم اسامی باندا و سردسته هاشون و بنویسیم تو یه کاغذ وقتی دیدیم کسی جا نمونده ، شروع کنیم اسم تک تکشون و رو کارتا نوشتن .
من : من نمیدونم قرار عروسی بگیریم که کارت دعوت واسشون می فرستیم ؟ والا دیگه دارم شَک می کنم که این مهمونی عروسیه یا مهمونی معامله ی مواد ؟ والا .
کیان پقی زد زیر خنده .
کیان : راست می گه این یه مورد و.
دنیل : یادمه درست 10 سال پیش هم ، همینطور جشن برگذار کردیم ولی با تشریفات نسبتا کم تر . امسال چون الناز پیش ماست و اسلان مسولیت و به عهدش گذاشته اونم تشریفات و یه نمه زیاد کرده .
با ناراحتی گفتم : از اول زندگیم اصلا از تشریفات خوشم نمیومد . میدونی واسه این مهمونی چند صد میلیون پول خرج میشه ؟ این پولا می تونست تو جاهای بهتری هم خرج بشه و یه مهمونی ساده گرفته بشه . من نمیدونم خرید وسایل دکور جدید به چه درد این مهمونی می خوره ؟
مریلا با کنایه گفت : میدونی چیه ؟ واسشون اُف داره که دکوراسیونشون واسه یه سال پیش باشه . باید همه چیزشون جدید و نو باشه .
پانی با غصه گفت : خدا ببین پولا رو به کی میده . اگه منم پولدار بودم و عین کلفتا کار نمی کردم ، الان بهترین زندگی و داشتم
همشون تو غصه و فکر فرو رفتند حتی رافائل خشمگینمون .
حسام : خیلی دوست داشتم تو یه کارخونه کار کنم ، پول در بیارم ، یه زندگی عادی داشته باشم و عاشق یه دختر بشم ، باهاش کل بندازم و در آخر باهاش ازدواج کنم .
مهران : منم درست مثل مهران ، دوست داشتم یه زندگی پر از هیجان داشته باشم و آزاد باشم .
امید : بعضی وقتا ، وقتی به این فکر می کنم که اگه پلیس این باند و دستگیر کنه چی میشه ، دلم می گیره . حتما چند سال هم میریم آب خنک اونم اگه بهمون رحم کنند و برامون حکم اعدام نبرند .
یه قطره اشک آروم از گوشه ی چشم مریم سر خورد .مثل مرده های متحرک گفت : دلم می گیره وقتی می بینم که از زندگی سهمم این بود . زندگی زهر آگین و بعدش مردن تو این سن کم . چی میشد که همه چیز تموم بشه و از این باند کوفتی بریم بیرون ، برای همیشه . حتی اگه این خواستم با دستگیری باند توسط پلیس صورت بگیره . حتی اگه برم زندون و اعدام بشم . من فقط این و می خوام که دیگه همه چیز تموم شه . باجون جوونامون بازی نشه . من حتی به خودم اجازه نمیدم که به زندگی آزاد و عادی فکر کنم . مگه من کی و تو این دنیا دارم ؟ کی حاضر میشه بیاد با یه دختر قاتل ازدواج کنه ؟ یه دختری که عضو اصلی باند بوده . نه حسام ، نه بچه ها ، ما حق زندگی نداریم . از اول زندگیمون باید فقط کلفت باشیم و در آخر بمیریم .مگه ما به این گروه واسه مردن نیومدیم ؟ مگه اسلان نگفته که واسه خودمون جانشین پیدا کنیم چون دیر یا زود می میریم ؟ هااان ؟ سهم ما اینه . همین . یه زندگی مرگ آسا و بعدش مرگ . وقتی تو یتیم خونه بودیم یه جوری بهمون سر کوفت میزدند ، حالا که اومدیم تو باند ، اینجوری کار می کنیم و در آخر می میریم . اگه هم نمیریم پلیس بلاخره گیرمون میندازه و می کشتمون .
رافائل : بعضی وقتا دلم می خواست فرار کنم و برم پیش پلیس و همه چیز و بهشون بگم ، تا شاید جرمم کم بشه ولی بعدش به دوستام فکر می کردم . وقتی الناز اومد ازش متنفر بودم که چرا راحت با اسلان جور اومد و به زندگی عادیش پشت پا زد . هر چند تو باند سلمان بود ولی مجبور نبود آدم بکشه ولی اون داوطلبانه اومده بود که آدم بکشه ولی بعد متوجه قلب مهربونش شدم و فکر کردم که اونم شاید به یه نوعی مثل ما مجبور به انجام این کار شده .
برزو : همیشه آرزو داشتم یه باشگاه بدن سازی راه بندازم . دوست داشتم تموم جای جای تهران و بقیه شهر ها رو بگردم .آزاد باشم و با دوستام بی هیچ دنگ و فنگی فقط بخندم جوری که عقده ی این همه سال و خالی کنم . دوست داشتم برم بام تهران و بعدش برم بندر، جایی که فقط اسمشون و شنیدم . دوست داشتم خیلی کارا بکنم . دست یتیما رو بگیرم تا عاقبتشون مثل من نباشه ولی ...
با افسوس سرش و پایین انداخت .
مریلا :بعضی وقتا به سرم میزنه خودکشی کنم و خودم و از هرچی بدی و فساد نجات بدم ولی می ترسم از اون دنیام می ترسم . کار نامم سنگینه دیگه نمی خوام از این سنگین تر بشه . تو این دنیا خوشی ندیدم میدونم تو اون دنیا هم خوشی نمی بینم ولی بهتره دیگه ادامه ندم تا بیشتر از این تو باتلاق گیر نکنم .هر چی تو باتلاق دست و پا بزنی بیشتر تو ش فرو میری . منم می خوام خودم و به دست مرگ بسپارم . مرگی که با زندگی برام به وجود میاد .
کیان : بیشترین چیزی که من دوست داشتم داشته باشم پدر و مادر بود . کسی که بهشون تکیه کنم . کسایی که تو این سن من و با دعا هاشون راهی سربازی کنند و منتظر باشند که به مرخصی بیام . عطروجودشون و ببلعم و از وجودشون مست خوشحالی بشم .
مهران : با گذشت ثانیه به ثانیه زندگیم ، احساس می کنم که تو وجودم سم تزریق میشه . سمی که خونم و تو وجودش نابود می کنه و تموم سلولام و از بین می بره . زندگیم داره می گذره و من هیچ وقت نتونستم از زندگیم لذت ببرم . هیچ وقت هم نمی تونم ازش لذت ببرم .
دنیل : قبول کنید که این تقدیرمونه . ما هم نمی تونیم تقدیرمون و تغییر بدیم . باید با سرنوشتمون به جلو حرکت کنیم . من بیشتر از شما زجر کشیدم . دوستام تو این گروه مردند و تنها موندم .جانشیناشون اومدند و اونا هم مردند و باز تنها موندیم و بعدش شما اومدید . هر وقت می خواستم به گروهی عادت کنم از دستشون می دادم . هیچ کدوم از اعضای جنی چه در گذشته چه حالا ، هیچ وقت با خواسته ی خودشون وارد این باند نشدند . هیچ کدوم از اینکه اینجان خوشحال نبودند . همه ی ما قربانیه خواسته های این باندا شدیم . دیگه هم نمی خوام اینقدر خودتون و ناراحت کنید . با ناراحتی شما دل منم می گیره . بلند شید .بلند شید اسامیه گروها رو بنویسیم . اینقدرم قنبرک نزنید .سریع پاشید .
همگی بلندشدند و من موندم و بغضی که واقعیت زندگی به گلوم چنگ انداخته بودتش . چرا باید بره ها اسیر گرگا باشند . چرا این واقعیت برای لحظه ای تو تاریخ اتفاق نمی افته که گرگا اسیر باشند ، اسیر بره ها . من آزادم که بعد دستگیری باند به زندگیم با خیال راحت میرسم ، اونا چی ؟ اوناهم به زندگیشون می تونند ادامه بدند ؟ می تونند از دست قانون رها بشند ؟می تونند مثل پرنده از قفس بی رحم سرنوشت آزاد بشند و با خیال راحت وارد جامعه بشند ؟ اگه پلیسا گیرشون انداختند چی ؟ وقتی باند نابود شه اونا هم نابود میشند هرچی که تا حالا خاکستر بودند و بعد توسط باد میرند و دیگه اثری از وجودشون باقی نمی مونه . من امروز با یه حقیقتی تلخ مواجه شدم . حقیقتی که من و به خودم میاره . اوناهم سرنوشت من و داشتند ولی من نجات پیدا کردم درست تو سن 17 سالگی وقتی که گیر پلیس افتادم ولی گروه جنی چی ؟ اوناهم خلاصی پیدا می کنند ؟ من باید به سرگرد وقتی که دارم گزارش میدم گزارش گروه جنی و هم بدم . شاید بتونم نجاتشون بدم از حکم اعدام .
بلند شدم و رفتم تا در کنارشون اسامی باندارو بنویسم ، هر چند لبخند میزند ولی تو نگاشون بغض درمانده ای بود که خیلی خوب می تونستم درک و تشخیصش بدم .
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
بعد اون روزدوروزدیگه برای کارای دیگه ی عمارت از جمله خرید دکور و تزئین اونجا طول کشید . مریلا که از خستگی داشت می مرد از بس پانی ازش کار کشیده بود بیچاره . همگی رو زمین ولو شده بودند و هرکی به یه جایی تکیه داده بود .
من : خسته نباشید .
همگی تشکری کردند .
من : خوب ببینم کارای سفارش و انجام دادید ؟
اونایی که قرار بودند غذا هارو و بقیه خوردنی ها رو سفارش بدند تایید کردند .
من : حسام .
حسام : بله ؟
من : کارتا رو فرستادی ؟
حسام : آره همشون و . یه دونه هم جانزاشتم .
سری تکون دادم .
من : خوبه .
پانی از اتاق اومد بیرون و دادزد : گوشی کیه که داره خودش و می کشه .
بعد گوشی و بالا گرفت تا صاحبش مشخص شه . گوشی من بود . سریع بلند شدم و با یه تشکر ازش گرفتم و از عمارت زدم بیرون . یه نگاه به صفحه ی گوشی کردم . اسم هلدا روش نقش بسته بود .
من : جانم ؟
هلدا : کجایی تو ، چرااین همه مدت یه زنگ هم نزدی ؟
من : خوبه دوروز پیش بهت زنگ زدم .
هلدا : هرچی ، باید زود زود زنگ بزنی این که کمه .
من : من سرم شلوغه هلدا بزار کارام تموم شه بعد همش ول میشم پیش تو . خوبه ؟
هلدا : نه . امروز باید ببینمت .
من : ولی من کار دارم .
هلدا : به درک که کار داری .باید امروز بیای همون کافیشاپ دیدنم .
من: هلدا یکمم من و درک کن . آخه من کجا بیام با این همه کار ؟
هلدا : کدوم کار ؟ مثلا قرار بود بهم بگی چه خبره ؟
من : باشه ، باشه . امروز میام دیدنت . خوبه ؟
هلدا : عالیه . طبق معمول ساعت پنج اونجا باش . اوکی ؟
من : باشه . فعلا .
گوشی و خاموش کردم و به آسمون خیره شدم . کارم درست بود ؟ اینکه بهش بگم قضیه از چه قراره ؟ نه نمیشه که همه چیز و راپورت بدم . باید احتیاط کرد . دیوار موش داره موشم که ماشاالله گوش که چه عرض کنم رادار داره کلا . بله دیگه کلا من ضرب المثل نگم سنگین ترم .
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
نمیدونم چیکار کنم ؟ دوباره یه نگاه به هلدا که منتظر بهم چشم دوخته بود کردم .نفسم و محکم به بیرون فوت کردم .
من : از وقتی یادم میاد فقط یه مادر داشتم . همین . همیشه با خودم می گفتم مگه نه اینکه همه ی بچه ها پدرم دارند پس چرا من ندارم ؟نکنه خدا باهام قهره که اون و بهم نداده . با همین تفکرات بزرگ شدم ولی با این تفاوت که افکارم نسبتا پخته تر شده بود و در آخر به این نتیجه رسیدم که پدرم مرده . ولی چراشو نمیدونستم .درست وقتی 15 سالم بود ، عزیز ، مادر پدرم رفت مشهد پابوس امام رضا . من و مادرمم شدیم تنها تو یه خونه ی کوچیک پایین شهری . از مادرم شنیده بودم اولا وضعیت زندگیمون خیلی توپ بود . یه زندگیه مشتی داشتیم و نامدار بودیم ولی یه اتفاقی که هیچ وقت بهم نگفت چی بود ، زندگیمون و نابود کرد و شدیم جزو فقیر فقرا .
لبخند خسته ای زدم نه از حرف زدن بلکه از بازی که با سرنوشت داشتم .
ادامه دادم : یه هفته مونده بود تا عزیز برگرده و مامان قرار بود بره ماهی بخره تا دوتایی بخوریم . هه یادش بخیر چقدر عاشق ماهی بودم و به خاطر وضعیتمون نتونسته بودیم بخوریم . ولی بوش که من و بی هوش می کرد . ولی کاش به مامان نمی گفتم بره و واسم ماهی بخره ، کاش اصرار نمی کردم که دلم بدجوری هوس ماهی کرده . مامان رفت و برنگشت ، ولی خبرش و برام آوردند . تصادف کرده بود ولی نه یه تصادف معمولی ، یه تصادفی که ......
نفس عمیقی کشیدم .
من : بی خیال بهتره در موردش حرف نزنم . چون جوری مامان زده بودند که با آسفالت یکی شده بود .هه . مامانم خیلی غریبانه به خاک سپرده شد . دو روز از اون روز گذشت که یه مردی که خودش و سلمان معرفی کرده بود اومد سراغم . بهم گفت با بابام یه زمانی دوست بوده و بعد بابام تصادف می کنه و نمیدونسته مامانم من و حاملست وگرنه بهمون کمک می کرده . بهم گفت "وقتی از این موضوع که علی اردشیری صاحب یه بچه شده ، در به در دنبالتون گشتم تا پیداتون کنم و بهتون کمک کنم . ولی حیف که دیر اقدام کردم . تسلیت می گم " بعد اون روز خیلی میومد سراغم تا اینکه پیشنهاد داد تا براش کار کنم و راه درامدی داشته باشم . منم تو اون سن پانزده سالگی قبول کردم . فهمیدم کارش خرید و فروش مواد مخدره ولی چیزی که برام مهم بود سیر کردن شکم خودم و عزیزم بود .تو دو سالی که براش کار کردم پیشرفت کرد . شدم دست راستش و یه دختری که سرشار از سیاست بود . چهار برابر سن خودم می فهمیدم . دیگه اون دختر ساده ی قبلی نبودم که برای هرچیزی گریم بگیره و لوس بازی در بیارم گول فریبای بقیه رو بخورم . نمیگم عین سنگ سفت و بی احساس شده بودم ، نمیگم مغرور شده بودم و بی رحم ، نه چون حقیقت نداره . من شیطنتای خودم و داشتم . تو خلوتم ، تو دلم می گفتم و می خندیدم ولی باید جلوی سلمان خونسرد می بودم وگرنه با یه تیپا پرتم می کرد بیرون .
خنده ی ارومی کردم . خنده ای که تو دلم زهر می ریخت و من با لذت طعم تکراریشو می چشیدم .
من : یادم میاد بعضی وقتا جلوی آینه خودم و با دقت ورانداز می کردم که ببینم خل شدم یا سالمم که با اون وضعیت زندگیم بازم می خندم . هیچ وقت به عزیز در مورد اینکه یه قاچاقچی شدم چیزی نگفتم .میترسیدم طردم کنه . صبح می رفتم و عصر برمی گشتم به عزیز می گفتم یه کار نیمه وقت پیدا کردم تو یه مغازه و کار می کنم . اونم باور می کرد . خیلی قلبش پاک بود . زود باور نبود خیلی هم تیز بود ولی نمیدونم تو کلامم صداقت و دید یا چیز دیگه که باور کرد و زیاد پیله نکرد که من و ببر اون مغازه رو ببینم . درست 17 سالم بود که تویکی از عملیات جابه جایی مواد داخل شهر گیر افتادم . اونم توسط پلیسا . بردنم بازجویی و من لام تا کام حرف نزدم تا اینکه سرهنگ اومد بهم گفت اگه واقعیت زندگیم و برام بگه با هاش همکاری می کنم ؟ منم برای اینکه حس کنجکاویم و برطرف کنم ، قبول کردم . بهم گفت :" واقعیت زندگیه تو اون چیزی نیست که بهت گفتند . پدرت علی اردشیر ، بزرگترین قاچاقچیه خاورمیانه ، وداییت مهراد جهانگیر دست راست و یکی از شرکای پدرت بود . رفت و آمد این دو دوست باعث آشنایی مادر و پدرت و اذدواجشون میشه .مهراد و سلمان و علی میشند سه دوست صمیمی ولی با ورود سروش به عنوان دوست سلمان همه چیز بهم میریزه . سروش با وسوسه های قدرت طلبانش سلمان و وادار می کنه که مهراد و علی و با یک صحنه سازی بکشه و دارایی هاشو از دست سیما مادرت بیرون بکشه . سلمانم وقتی مهراد و علی برای مدیریت بخشی از مواد تازه وارد شده رفته بودند یه نفر و اجیر کرد که بره و محکم تو پیچ جاده بکوبونه به ماشینی که مهراد و علی توش بودند و این میشه یه صحنه سازی دقیق . علی و مهراد با ماشین به ته دره پرت میشند و نقطه پایان زندگی . سلمان نمیدونسته سیما حامله ست بدون هیچ فرصتی ، سیما رو پرت می کنه بیرون از خونش و همه ی داراییش و بالا می کشه . سیما هم با کار تو خونه ها گذر زندگی می کنه همراه بی بی . 15 سال می گذره و دختر علی اردشیر و سیما جهانگیر بزرگ میشه و متاسفانه سلمان با خبر میشه چون دورا دور بعضی اوقات هوای سیما رو داشته که دست از پا خطا نکنه . سلمان به این فکر می کنه که یه دختر که پدرش علی و داییش مهراد ه میشه یه دختر نابغه . چه بهتر که بیارتش پیش خودش و تعلیمش بده و از قضیه ی واقعی دورش نگهداره تا اینجوری هم دختره در آینده براش خطر ساز نباشه و هم یه نیروی تیز هوش برای خودش پیدا کنه . میدونسته مادرت تا سن 18 سالگی هیچی از قضیه واقعی برات نمی گه و می ترسه بلایی سر خودت بیاری . پس تصمیم میگیره تا دیر نشده فرصت بیان حقیقت و از مادرت بگیره . به همین خاطر دوباره یه صحنه سازی می کنه و یه تصادف کوبنده ی دیگه . بلاخره سلمان بازبونش تو رو خام می کنه و تو میشی یکی از افرادش . یه فرد ناب . " وقتی این حرفا رو شنیدم بغض و کینه تو دلم زبونه می کشید . می خواستم خودم سلمان و سروش و به طرز وجیهی بکشم ، تحقیرشون کنم .
نفس عمیقی کشیدم . از اینجا به بعدش و باید دروغ می گفتم چون نمیدونم چرا جو دیوار موش داره بدجور من و گرفته بود . با اینکه هلدا از بچگی دوست فابم بود ولی بازم تو این عملیات نمیشه همه چیز و فاش کرد .
من : سرهنگ ازم خواست باهاش همکاری کنم . نمیتونستم به سرهنگ اعتماد کنم . یه جورایی تموم وجودم و بی اعتمادی به اطرافیانم گرفته بود . قبول کردم به یه شرط باهاش باشم اونم نابودی سروش و سلمان نه بقیه باند . اونم قبول کرد . دوسال به بهانه ی زندان بهم آموزش داد و بعدش آزاد شدم . دوسال دوباره برگشتم و برای سلمان کار کردم اینبار با هدف دیگه . اول به بهانه ی کمک به سلمان و اینبار به بهانه ی نابودی سلمان . سروش و تا به حال ندیده بودم و باید به یه بهانه ای باهاش حرف میزدم و نظرش و جلب می کردم . باید سروش و نمک گیر می کردم و بلاخره هم موفق شدم .هنوز برای گیر انداختن سلمان و سروش وقت مونده .
تو چشای هلدا یه چیز خاصی برق میزد . حس ... و نمیدونم شاید اشتباه می کردم . رنگ نگاش عوض شد و در آغوشم کشید . آروم اشکاش و پاک کرد و با بغض گفت : بلاخره کی می خواید وارد عمل شید و اون باندارو دستگیر کنید . بلاخره باید اونا رو نابود کنید دیگه مگه نه ؟
نمیتونستم حقیقت و بهش بگم . میترسیدم جاسوسی اطرافمون باشه و گزارش بده . اونوقت این همه زحمتی که کشیدیم به باد میره .
من : هنوز نه یه هفته بعد از مهمونی بزرگ که برای باندا گرفته میشه می خوایم وارد عمل بشیم . البته من که نه پلیسا . فعلا مهمونی و نباید بزارم اتفاقی بیفته . اسلان خان زحمت زیادی واسه این مهمونی کشیده .
هلدا : چه بلایی قرار سر اون اسلانه بیاد ؟
با شَک بهش نگاه کردم . چرا نپرسید اسلان کیه ؟ چرا اول پرسید چی قرار سر اون بیاد ؟ یه چیزی مشکوک بود یا شایدم من زیادی رفتم تو فاز پلیسی . آره هلدا بهترین و صمیمی ترین دوستم بود تو مشکلات کنارم بود و هوام و داشت . تا حالا بهم نارو نزده بود و همیشه پاک بود از همه ی پلیدی ها این و تو تموم مدت بچگی که کنارش بودم فهمیدم .
من : نمیدونم ، بعد از مهمونی باید با سرهنگ ارتباط برقرار کنم و ببینم چی میشه . نترس یه هفته بعد مهمونی وارد عمل میشیم و گیرشون میندازیم .
صداقت تو صدام بود . ولی کلامم دروغ بود . ما قرار تو مهمونی گیرشون بندازیم نه بعد مهمونی . بعد تموم شدن کارامون و دستگیریه باندا حتما واقعیت نصفه رو برات می گم هلدا لطفا من و به خاطر دروغی که بهت گفتم ببخش . اولین باربود اینقدر دروغ و واضح و بی تاملی بیان می کردم . همیشه موقع دروغ لکنت پیدا می کردم و خودم و لو می دادم اما اینبار نمیدونم چه حکمتی بود که اینقدر صریحانه دروغ گفتم طوری که جای هیچ شَکی باقی نمی موند و خودمم نزدیک بود باورم میشد .
بعد اینکه یه فنجون قهوه خوردیم سریع بلند شد و رفت . منم همین طور . کلی کار ریخته بود روسرم .
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
پس فردا مهمونیه و من سرشار از اضطرابم . دست خودم نیست می ترسم و ترس یه واکنش کاملا طبیعیه و اصلا هم عیب نیست از قدیم گفتن ترسیدن عیب نیست نترسیدن عیب است . بله .
" وجدان : کلا تو ، توی خراب کردن ضرب المثلا استادی . فکر کنم تو رو باید رئیس ستاد خرابکاریه ضرب المثل کنند .
من : کجاش خراب کردم . اولین ظرب المثلی که تو عمرم درست گفتم همین یه دونست .
وجدان : مستر مخ ، اون ندانستن عیب نیست نپرسیدن عیب استه . نه خزعبلاتی که تو گفتی .
من : حالا هرچی مهم لپ کلامه که منم قشنگ و واضح رسوندمش .
وجدان : ترجیحا تو ضرب المثل نگی خوبه . چون گند میزنی به ضرب المثلای ناب ایرانی .
من : عزیز من ، چیکار کنم که تو از نوع ورژن (نسخه)قدیمی . الان عصر اطلاعاته ، هر کلامی خودش فیلسوفانست . این عصر ، عصریه که باید به اطلاعات خودت رجوع کنی نه اینکه متکی به سخنان و دریافت های فیلسوفان قدیم باشی . منم الان درست به اطلاعات مغزیه خودم رجوع کردم و کلام خودم و به عرضت رسوندم . مگه بد کردم ؟
وجدان : نه عزیزم تو ورژن جدیدی همون بهتر که به اطلاعاتت برسی که خدایی نکرده یه وقت اطلاعاتت نپره و سی پی یوت خراب نشه .
من : بله . همه که مثل تو مغزشون و نمیزارند آک بمونه .
وجدان : بله متوجهم شما به کارت برس ."
کجا بودم ؟ آهان بله می گفتم . ترسه دیگه میاد سراغ آدم ، الان شرایط منم همون طوره . طرح ساختمان و آرایش نگهبانان و برای سرهنگ فرستادم . به دنیل گفتم به هیچ وجه تحت هیچ شرایطی نباید آرایش نگهبانا رو بدون هماهنگی بامن عوض کنه . برای احتیاط بیشتر این حرف و بهش زدم چون پلیسا تحت این آرایش نگهبانا هستش که آرایش گروهشون و تنظیم می کنند برای پیروزی .طرح عمارت و تعداد نگهبانای اسلان و هم با خونه ی جنی برای احتیاط کشیم و فرستادم . به سرهنگ جریان درهای مخفی رو گفتم و اونم گفت که اون قسمت رو هم محاصره و تحت نظر خواهند گرفت .
هنوز نتونستم با ستوان احدی ملاقات کنم . بهتر بگم تا حالا وقت سرخاروندن و نداشتم چه برسه به ملاات با ستوان . اگه باهاش ملاقات می کردم خوب می شد چون باید می فهمید گروه های مسلح یه نقشه هایی دارند برای پیروزی . یادم رفت درمورد گروه جنی برای سرهنگ بگم . می ترسیدم وقت گیر نیارم برای افشا کردن حقیقت ولی خوب بی خیال بعدا می گم حتما .
نگام به ساعت خورد که نزدیکیای هفت عصر بود .کارا تموم شده بود و قرار بود فردا عصر درست ساعت هشت سفارشا آورده بشه . منم که دیگه خیالم راحت بود . برگشته بودم عمارت اسلان خان چون سروش زنگ زده بود که اسلان در رابطه با اجناس من و محموله ای که قرار وارد بشه جزئیاتی و قرار بگه و هر دوی ما رو اسلان احضار کرده ولی هیچ خبری از گروه جنی و اسلان نبود . باید می رفتم ببینم تو خونه ی مخصوصشون اند یا نه .
چند تقه به در زدم که در با صدای جیری باز شد . عجیبه اینکه بسته بود . رفتم جلو و وارد شدم .اولین قدم و برداشتم اما با درد شدیدی که پس کلم حس کردم پخش زمین شدم و بعد خاموشی .
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
آروم و با درد چشمام و باز کردم . هنوز کامل چشمام و باز نکرده بودم که تو حالت نصفه از این تصمیمم منصرف شدم . چون نور شدیدی که رو چشام زوم کرده بود ، چشمام و اذیت می کرد . دهنم خشک خشک بود . ناله هام رو سرم اکو می رفت معلوم بود که تو یه اتاق خالی ام که اینجوری صدام میره رو اکو .والا . حالا هرکی نگاه به حرفام کنه می گه یارو خله ولی خداییش اکو بوداااا . یه بار می رفت هشت بار برمی گشت . بله به این می گن یه مبالغه گر حرفه ای .
صدای برخورد محکم در به دیوار من و پروند. حالا کجا؟ خدا داند .
فراغ بس بود بهتر بود کم کم این چشمان مبارک به دیده مزین گردد. چی گفتم ! خودمم نمیدونم خداییش !
هر چقدر سعی کردم چشمام و باز کنم فقط تا نصفه موفق شدم .یه چهره ی زنانه ی محو . نه ! امکان نداشت یعنی غیر ممکنه ! اون ، اینجا ، با این لباسا ی جلف .فقط تونستم زمزمه کنم .
من : مهرسا!
-اشتباه نکن من اون نیستم بلکه همسان اونم .چیه تو شکی نه ؟
من : ت ...تو ..... تو .... اینجا ...
-چیه ؟ بهم نمیاد ؟
آروم زمزمه کردم : باورش سخته . هلدا تو !
هلدا : نه عزیزم اشتباه فکر نکن من جاسوس نیستم .
با چشای گشاد شده نگاش کردم . جاسوس نیست ؟ پس ...
هلدا : زیاد به اون مغز فسقلیت فشار نیار .
صدای قهقه ی کریهش تنم و لرزوند . این اون دختر پاک و معصومی نبود که من میشناختم با اون لباس نیم وجبی قرمزاکلیلی و اون آرایش غلیظ اصلا شبیه هلدای من نبود .
من : چرا ؟
برای اولین بار صدام می لرزید نه از بغض از بی اعتمادی . بعد عزیز اون برام مهم ترین فرد بود و حالا بهم خنجر زده بود . چرا ؟ باید دلیلش و بفهمم . این ماجرا بی دلیل نمی تونه اتفاق بیفته . هرگز .
با حالت مسخره ای یه صندلی روبروم کشید و روش نشست .
هلدا : اوه گلم .یه قاچاقچی چجوری یه قاچاقچی میشه ؟
دوباره خندش اتاق و پر کرد . دیگه به نور توجه نداشتم و چشمام کامل باز بود . می خواستم ببینم . می خواستم بزرگترین خیانت زندگیم و از عزیزترین فرد زندگیم ببینم و به خاطر بسپارم تا فراموش نکنم که نباید به هیچ کس تو زندگی حتی چشمات اعتماد کنی .
با تمسخر نگام کرد و لباش و غنچه کرد .
هلدا : نچ نچ . ببخشید سوالم پیچیده شد .یا به عبارتی جوابم پیچیده شد . حالا .
نا خدا گاه یه قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید .
من : همیشه با خودم می گفتم چشمات برام آشناست و حالا می فهمم .
پوزخند صدادارش اذیتم می کرد .
هلدا : میدونستم تیزی واسه همین همیشه با گریم میومدم پیشت تا متوجه شباهتم با مهرسا نشی ولی چشمام و نمیتونستم قایم کنم . اگه لنز میذاشتم که دیگه سه میشد . میدونی منظورمو که ؟
من : پس مهرسا هم مثل خودت یه خیانت کاره نه ؟
هلدا :نه! خواهر کله پوک من بدون خبر دادن بهمون از گروه جدا شد و وارد گروه پلیس شد . اون بدجور زد فاز پلیسی . ما هم دیگه کاری به کارش نداشتیم . خواهرم بود نمیتونستم بکشمش که .
من : ولی این رنگ و من دوجای دیگه هم دیدم .
هلدا : آره . چشای لیدا و اسلان درسته ؟ آخه چشای پدرو سه دختر باید شبیه هم باشه دیگه نه .
باورم نمیشد . چی میشنیدم . هلدا دختر سلمان بود ؟ !! امکان نداشت . بدنم می لرزید . عرق سرد رو کمرم نشسته بود .
هلدا : زیاد خودت و درگیر نکن بهت کمک می کنم معماهات و حل کنی عزیزدلم .از کجا شروع کنیم ؟
با بی رحمی شروع کرد به تعریف از اولش از ته ته ماجرا .
هلدا : از همون بچگی دوستی من و تو ساده نبود . یه دوستیه از پیش برنامه ریزی شده بود. اسلان از وجودت باخبر بود و داشت برای تو نقشه می کشید . می خواست از اول تو رو زیر نظر بگیره و هر زمانی که بهت نیاز پیدا کرد خیلی اسون بهت دسترسی پیدا کنه . تو دختر علی اردشیر بودی باید یه دختر تیز و چالاک می شدی .و یه مهر برنده دست اسلان . وقتی فهمیدم گیر افتادی خوشحال شدم . دلم نمی خواست همیشه سایه ی یکی باشم و همش جاسوسیش و بکنم . به این بهانه که ممکنه جون منم به عنوان دوست تو در خطر باشه اسلان و راضی کردم بفرستتم لندن . البته نه برای رسیدگی به عمم بلکه برای خوش گذرونی و رسیدگی به بعضی کارای موادی که قرار بود فرستاده بشه ایران .گذشت بعد شش سال اومدم ایران و دوباره شدم سایت . وقتی بهت زنگ زدم و گفتی کارداری فهمیدم قرار بری مهمونی . یعنی از قبلم میدونستم چون اسلان و لیدا هم تو اون مهمونی بودند . البته اسلان به خواهرم لیدا نگفته بود ولی چون من در جریان بودم لیدا رو هم با خبر کردم . اسلان تو اون مهمونی فقط به خاطر تو بود که اومد اونجا . شنیده بود با سلمان و سروش به هم زدی و بهترین زمان برای جلب تو به گروه خودش بود .
نفس عمیقی کشید و سکوت کرد . می خواست بهم وقت بده تا صحنه هایی برای تایید حرفاش پیدا کنم .
صحنه های مهمونی جلوی چشمام به حرکت در اومدند .
" سلمان : راستی ، کی بهت گفت اسلان قرار بیاد؟
خسرو : لیدا
سلمان : اون از کجا میدونه ؟
خسرو شونه هاشو انداخت بالا و گفت : انگاری خواهر نامرئیش بهش گفته .
سلمان : نمیدونم چرا خواهر لیدا خودشو نشون نمیده اسمشم کسی به زبون نمیاره .
خسرو : شنیدم خیلی حرفه ایه ."
کلمه ی "خواهر نامرئی" رو سرم اکو می رفت .
من : خواهر نامرئی درسته ؟
قهقهه ای زد و گفت : این اسمیه که لیدا برام انتخاب کرده بامزست نه ؟
با انزجارنگاش کردم که ادامه داد:من هیچ وقت خودمو نشون ندادم . هیچ وقت . میترسیدم با نشون دادن خودم به بقیه بعضی چیزا برات روشن شه و بهم شک کنی . خلاصه همون شب بهت گفتم بیای بریم کافیشاپ . می خواستم وقت بیشتری درکنارت باشم تا بیشتر بهت نزدیک بشم و دوریه این چند سال و جبران کنم . حرف از دوستی و محکم کردنش زدم و تو دلم به ریشت خندیدم . وای نمیدونی چقدر خوش گذشت . باهات صمیمی شدم تا از زبونت بشنوم که تو زندان بهت چی گذشت یکم کارات برام مشکوک شده بود . به اسلان چیزی نگفتم . وقتی حقیقت و شنیدم تصمیم گرفتم گیرت بندازم و نزارم چیزی که می خوای بشه . به اسلان گفتم مهمونی و به هم بزنه ولی اون قبول نکرد و گفت یه عالمه خرج برداشته . دلش می خواست گیرت بیاره و یه دل سیر بزنتت تا بدونی که نباید بهش خیانت کنی . ولی من گفتم بهتره به کارای مهمونی برسه و خودم اومدم تا به کارات رسیدگی کنم . دلم نمیومد که زیر شکنجه های اسلان بمیری . آخه شکنجه های اسلان زجر اور تر از شکنجه های منه . من دل رحمم تو ام که دوست قدیمیمی و یه تخفیف مشتی واست میام و پارتی بازی می کنم برات نگران نباش .
به حرفای پراز تمسخر و خندش توجه نکردم . هر کاری می کردم صحنه ها از جلوی چشام کنار نمی رفت . صحنه هایی که نشون دهنده ی حماقتم بودند .
" گفتم : ببینم ، اینجا راه دیگه ای نداره ؟ منظورم راه مخفی و حیاط پشتی یا در پشتی و از اینجور چیزاست ؟
با شَک نگام کرد .
من : نگران نباش ، من مشاور اسلانم و این پرسشام فقط برای ایجاد امنیت و تنظیم مَقَر نگهباناست . پس با خیال راحت بهم بگو
سری تکون دادو گفت : فقط دوتا در پشتی هست که به باغ پشتی ختم میشه . اون باغ بن بست نیست و امتدادش به باغای دیگه ای ختم میشه که مطعلق به اسلان خان نیست .
من : باغی که درای پشتی بهش ختم میشند چی ؟ مال اسلان خانه ؟
خدمتکار : بله درسته .
من : چند ساله که اینجا کار می کنی ؟
خدمتکار : من برای رسیدگی به گلای باغ پشتی میام و اصلا تو این عمارت نمی چرخم . ولی قبلنا که اسلان خان با دختراشون به اینجا میومدند ، منم اینجا می موندم و به کارا میرسیدم .
من : دختراشون ؟
خدمتکار : بله اسلان خان دو تا دختر دارند .
من : از کی تا حالا اینجا نیومدند ؟
خدمتکار : درست شش سال پیش .
من : اسم دختراشو بگو ."
نتونست بگه یعنی نشد بگه و منم پی گیری نکردم . چرا ؟ یعنی همه ی اینا تقدیره ؟ سرنوشت منه ؟ خوشحال بودم که واقعیت و به هلدا نگفتم چون اگه می گفتم تموم نقشه و زحمات و قربانی هامون به باد هوا می رفت . من فکر می کردم دیوار موش داره در حالی که موش واقعی نقاب زده پیشم نشسته بود و من بی خبر بودم از واقعیت عذاب اور.
هلدا : خب بگو ؟ نقشت چیه ؟ یا بهتره بگم نقشتون چیه ؟
چشمام و بستم . دلم نمیخواست حتی برای یه ثانیه هم صورت نحسش و ببینم . نفس عمیقی کشیدم و با خونسردی لبام از هم باز شد برای جواب دادن .
من : نقشه ای در کار نیست . همه چیز واضح و روشنه چون همه چیز و قبلا برات توضیح دادم نه ؟
با خشم تکه ای از موهام و تو دستش گرفت و کشید .
هلدا : کِی و کجا قرار نقشتون عملی بشه .
ریشخندی بهش زدم .
من : آروم باش هلدا جان . خشم برات خوب نیست کلسترولت و می بره بالا . درجا سکته ناقصه رو میزنی . از من گفتن .
خونش به جوش اومده بود .محکم موهامو کشید . سوزش موهام غیر قابل تحمل بود .با یه سیلی محکم ازم جداشد .رو کرد به یکی از گاردا .
هلدا : وسایل پذیرایی و بیارید . حیفه مهمونمون همینجوری بدون پذیرایی بره . البته رفتنش هم غیر ممکنه .
بادیگارده رفت و هلدا روکرد سمتم .
هلدا : می خوام ببینم چقدر می تونی شیرین زبونی کنی فنچول خانوم .
بادیگارده اومد سمتم و یه چیزی و گرفتسمت دهنم . تقلا می کردم که کاری باهام نداشته باشه ولی بهم توجه نداشت . با زور بازویی که داشت یه چیزی رو محکم قفل کردم به یکی از دندونای اسیابیم و نخش و عین قلاب گرفت تو دستش .
هلدا : خب ؟
سعی می کردم ترسم مشخص نباشه .
من : چی خب .
هلدا اینبار خونسرد بود و سرشار از تمسخر .
هلدا : بگو .
من : گفتم که همه چیز ..
نزاشت کامل بشه با خشم گلاب و از دست بادیگارده گرفت و محکم کشید .
هجوم مایع شور تو دهنم همانا و درد شدید تو دهنم همانا . با خنده دندون سفید و خونی و نشونم داد .
هلدا : یه خورده خراب شده بود باید درش می اوردم .
اشک تو چشام جمع شد . دندون سالمم .... چرا ؟ درد دندونم امونم و بریده بود . به خصوص دندونای من که سالم بودند و ریششون محکم بود حالا بدون اینکه لق بزنه کشیده شده بود و دردش تاقت فرسا .
خون دهنم تو صورتش تف کردم .با خشم غریدم .
من : توف به اون روی کثافتت . برای خودم متاسفم که زودتر از اینا نشناختمت .
خنده ی ترسناکی کرد که از صد تا خشم هم بدتر بود .
هلدا : حالا حالا مونده که من و بشناسی .
یه نگاه به ناخنای نسبتا بلندم و به موهای بلند و پریشونم کرد و گفت . ناخونای خوشگلی داری .
دستام به دسته های صندلی محکم بسته شده بود و قادر نبودم ازشون محافظت کنم .نوچش اومد سمتم و با یه گیره محکم ناخونام و کشید . تو سکوت اون اتاق فقط زجه ها و گریه های من بود که به گوش می رسید . برای آخرین بار نگام به انگشتای خونیم خورد و بعد درد قیچی شدن موهام و بعد تاریکی .
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
با سوزش پوستم بیدارشدم . دوباره هلدا بود . خودش بود که دوباره عین عزرائیل بالای سرم ایستاده بود .
ریشخندی زد و روبروم نشست .
هلدا : خوبه که هنوز زنده ای .
نگام به سطل کنارم افتاد . نامردا آب داغ روم ریخته بودند .نگام وسرکوب می کردم که دیگه روی ناخنای کنده شدم و گوشت کبود دستام زوم نکنه .
هلدا : دوباره دلت می خواد ازت پذیرایی شه ؟ اینبار خودت امنحان کن با چه روشی ؟ هان ؟ تزریق ماده ی مواد مخدری که نمیزاره بیشتر از یه روز نفس بکشی ، یا زنده زنده سوزونده بشی ، زجر کش بشی یا با اسید دوش بگیری ؟ کدومش ؟
ریشخندی بهش زدم .
من : میدونی تلخ ترین صحنه ی زندگی چیه ؟
با تعجب نگام کرد .
من : هه . نه تو نمی فهمی . هیچ وقته هیچ وقت . چون درک کردنش نیاز به مغز داره که متاسفانه تو ازش بی بهره ای .بهت می گم تا به اطلاعات عمومیت اضافه بشه خانوم .
لبخند غمگینی زدم .
من : تلخ ترین صحنه دیدن یه خیانته اونم از عزیزترین فرد زندگیت . سخته باور کنی تموم اون لحظه های زندگیت و با یکی گذروندی و ازشون خاطره ساختی برای طرف مقابلت زجراورتریت لحظه های زندگیش باشه و از بودن در کنار تو منزجر باشه . سخته بفهمی با کسی که دوست بودی فقط یه نقاب دار بود یه ادمی که براش چیزی جز عروسک نبودی . لحظه های که تو دلتنگش بودی اون به هر چیز و هر کسی فکر می کرد جز تو . سخته طعم درد خنجری و حس کنی که عزیزت تو قلبت فرو کرده . من که بلاخره می میرم چون با قبول همین حقیقت وارد این بازی شدم .
با زیرکی برای این که شک نکنه اضافه کردم .
من : با اینکه میدونم پلیسا چند روز دیگه که وارد عمل بشند شکست می خورند و نابود میشند ولی تا آخر عمرم وجدانم راحته که من ، تو نبودم . هلدا خوشحالم که من شخصیت تو رو ندارم ، خوشحالم به عزیزام از پشت خنجر نزدم . خوشحالم که اونی نیستم که پدرم بود .
سیلی محکمی به گوشم زد .غرید .
هلدا : کسی که خنجر زده تویی . تویی که اصلیت خودت و ول کردی . درست مثل مهرسا . هردوتون احمقید. فکرکردی من مهرسا رو به حال خودش میزارم ؟ نه به زودی اون و هم نابودش میکنم درست مثل تو .
من : آره . کارتو نابود کردنه نه آباد کردن . سرنوشت من و مهرسا یکیه . واسه همینه که اونقدر باهاش جور بودم و دوسش داشتم اونم تو مدت زمان به اون کوتاهی . ولی تو ، متاسفم برای خودم که به شخصیت درونی تو پی نبردم و به ظاهر توجه داشتم . من به این موضوع پی بردم که گرگا می تونند جامه ی بره تنشون کنند ولی ماه همیشه پشت ابر نمی مونه هلدا خانوم .
خنده ی بلندش رو سرم اکو رفت .
هلدا : اوه پس خوب کاری کردم برای گیر انداختنت از سروش کمک گرفتم .
با بهت نگاش کردم .
هلدا : آره آخرین تماس تلفنی و یادت هست ؟
صحنه ها دوباره فیلمی شدند برای بیان حقیقت .
" این کی بود که این وقت بهم زنگ زده بود . جواب دادم
من : بله ؟
سروش : اوووه . سلام سیندرلا چه عجب بعد چند بار زنگ زدن بلاخره جواب دادی .
بر خلاف اون که صداش سرزنده بود من بی حوصله بودم .
من : اینقدر آسمون ریسمون نباف واس من . بگو ببینم حرف حسابت چیه ؟
سروش : اِاِاِ ... تند نرو دیگه . راستش زنگ زدم بهت بگم اسلان بهم زنگ زد و گفت که من و تو ، دو تایی بریم عمارتش تا در مورد اجناسی که قرار وارد بشه باهامون صحبت کنه . من که نمیدونم قضیه چیه ولی انگار هنوز کارای گمرکیه اجناس تموم نشده و کارا مونده هنوز .
من : میدونی واسه چی بهمون گفته بریم ؟
سروش : نه . شاید مشکلی برای موادا پیش اومده و یا شاید می خواد معامله رو عوض کنه !
من : یعنی چی ؟
سروش : حدس زدم نه چیز دیگه، نگفتم که حتمیه . من همین الان حرکت می کنم ، تو هم اونجا باش . فعلا .
بدون هیچ حرفی قطع کردم . اسلان چرا خودش بهم چیزی نگفت . من که مشاورشم باید اول به من می گفت بعد به سروش . یه جای کار میلنگه نباید آب بدم به دست گل .
: وجدان : خاک تو ملاجت . اون دست گل به آب دادنه نه آب به دست گل دادن .
من : خاک تو سیرتت . آب به گل میدن نه گل به آب .
وجدان : بعضی موقع ها شک می کنم که تو مغز داری آیا ؟
من : حالا شَکِت برطرف شد ؟
وجدان : بله حالا یقین پیدا کردم که تو اصلا مغز نداری .
من : مبارکه پس .
وجدان : چی ؟
من : کشف بزرگت دیگه .
وجدان : دست وردار .
من : ازکجا ؟
وجدان : بی ادب .
من : مگه من چی گفتم ؟
وجدان : هیچی بی خیال .فقط تو سعی کن ضرب المثل نگی که گند میزنی توش .
من : سعی می کنم اما قول نمیدم .
وجدان : سعی نکن تلاش کن . اگه تونستی خودت و هم بکش .
من : به چشم فرمایش دیگه ؟
وجدان : نه فقط همینا رو داشته باش . فرمایش های دیگم پیش کش .
من : جدی جدی به نظرت عجیب نیست اسلان خودش شخصا چیزی بهم نگفته .
وجدان : نکنه فهمیده باشند که تو .....
من : اه . حرفای بیخود نزن . امکان نداره ، کی قرار بهشون بگه ؟ نه ممکن نیست . حتما یه دلیل دیگه ای داره ،چمیدونم بلاخره یه ماجرایی پشتش هست دیگه .
وجدان : منم اطلاع چندانی از این موضوع ندارم . ولی هرچی هست تو این دقایق آخر مراقب باش . اگه به فکر خودت نیستی به جهنم به فکر من باش .
من : سعی می کنم .
وجدان : ای خدا !!! برو بمیر اصلا به درک .
من : وجدان گاهی با خودم میگم من ضرر کردم .
وجدان : از بابت ؟
من : من باید اسم تورو چنگیز مغول یا جن ادم خوار یا روح خبیثه یا ضحاک ماردوش میزاشتم . خلاصه باید با اسمت اون ذات خبیثت و نشون میدادم ولی چه کنم دیگه من که از اول از اون ذات کذاییت باخبر نبودم که . من که کف دستم و لیس نزده بودم بفهمم که تو چه ناکسی هستی .
وجدان : لقاب خودت و به من نچسبون این از این . بعدش هم اینکه ، این بار صدم تو ضرب المثل نگو عزیز من ، الهی من فدات شم تو که گند زدی به هرچی ضرب المثل گلم . اون کف دستم و بو نکردمه نه کف دستم و لیس نکردم .
من : جدی ؟
وجدان : بله .
من : آخه مگه کف دست و هم بو می کنند ؟
وجدان : مگه کف دست و لیس میزنند ؟
من : آره .
وجدان : تا حالا کی و دیدی همچین کاری بکنه تو یه نمونش و بگو .
من : خودم .
وجدان : ای خدا من از دست این بمیرم راحت ترم . عزیز من ما داریم در مورد آدم حرف میزنیم .
من : یعنی من آدم نیستم ؟
وجدان : دقیقا .
من : اوه میدونستم تو هم به فرشته بودن من پی بردی .
وجدان : ای خدا بکش من و . یه جواب تو استینش برای حرص دادن من داره . من که رفتم .
من : این چش شد ؟ مهم نیست رفت راحت شدم . "
من : یعنی اون تماس ....
حرفم و قطع کرد .
هلدا : آره ، باید تو رو اینجا می کشوندم . اسلان که حتی تحمل نداشت اسمت و بشنوه و در آخر مجبور شدم از سروش کمک بگیرم .به حد کافی حس انتقام جویانه ای نسبت به تو تو قلبش بود .
من : همتون کثافتید .
هلدا : نه به اندازه ی تو . بهتر تا یه ساعت خوب فکر کنی و حقیقت و بهم بگی وگرنه باید یکی از گزینه های پذیرایی و انتخاب کنی گلم .
با خنده رفت و در محکم بسته شد .قطره اشک اروم چکید رو گونم . درد دستام و دندونم امونم و بریده بود اما فکر نمیکردم که کارم به اینجا کشیده بشه . حرفی که وجدان به شوخی بهم زد اینکه ممکنه بفهمند کیم حالا تبدیل به واقعیت شده بود . فکر می کردم فوش با تفنگ و چاقو در جا می کشنم ولی اینا می خوان زجر کشم کنند کاری که حتی با گوسفند قربانی یا حیوون زخمی هم نمی کنند . اینا ذاتشون چیه ؟ از چه جنسی اند ؟
انگار وجدان هم دمغ بود که اصلا بیدار نمیشد و یه گوشه تو دلم کز کرده بود . نفس عمیقی کشیدم و چشمام و بستم باید خونسرد می بودم .فکر کنم یه روزی از شکنجه ام گذشته و من تاحالا بیهوش بودم چون از دریچه ی کوچیک سقف ماه کامل شب چهاردهم دیده میشه . حتما تا الان جشن شروع شده و پلیسا هم وارد عمل شدند . فکر نکنم تا زمانی که کامیونای اجناس وارد عمارت نشند پلیسا وارد عمل شند . بی خیال بیتا تو که بلاخره مردنی هستی دیگه انتظار و امید برای چیه ؟
نمیدونم یه ساعت یا دوساعت گذشته بود که در باصدای بدی به دیوار خورد و صورت خندون هلدا نمایان شد .اومد تو و
هلدا : خب ؟ فکراتو کردی ؟
من : برام مهم نیست چجوری ازم پذیرایی بشه چون بلاخره ته تهش مرگه و من این مرگ افتخار آمیز و با دل و جون می پزیرم چون در راه کشورمه .
با خشم رو به نوچش کرد و گفت : به نظر من بهتره اسید و امتحان کنیم . برو بیارش .
ترس تموم وجودم و گرفته بود . نه خدایا . اسید نه . اشکام رو گونم غلطید .
صدای خنده ی ترسناکش بلند شد .
هلدا : اوه دلم می خواد یه تغییر اساسی به اون صورتت بدم زیادی تکراری شده .
دوباره خنده .
هلدا : ولی متاسفانه گمون نکنم کسی بیاد و باهات ازدواج کنه . نچ نچ باید خونه نشین بشی . حتی خجالت می کشی تو آینه خودت و نگاه کنی . ای خدا چه سرنوشت تلخی .
دوباره خنده . باخشم نگاش کردم . سطلی و نوچش اورد . هلدا اروم و با حرکات نمایشی سطل و برداشت و اومد نزدیکم . در حد مرگ ترسیده بودم .
با خنده گفت :خوب یه وصیت بکن قول میدم بهش عمل کنم .
از خشم و ترس می لرزیدم .دیگه امیدی نبود
من : می خوام مثل یه پلیس بمیرم . نه مثل قربانیان اسید پاشی .
با حالت مسخره گفت : عزیزم اشکالی نداره . بلاخره مرگه دیگه .
سطل و بالا برد و آروم سرش و خم کرد . نه ، نه ، نه ،نــــــــــــــــــــــــــــــــــه....
صدای شلیک و بعد نقش زمین شدن هلدا . نمی تونستم به هلدا نگاه کنم . اسید روش ریخته بود داش پوستش و سوراخ سوراخ می کرد . صدایی از هلدا نمیومد قبل از اینکه اسید روش بریزه گلوله درست تو قلبش فرود اومده بود . اشکام به زجه تبدیل شدند . چرا باید آخرش اینجوری تموم میشد . هلدا می تونست دوست عزیز من بمونه ولی ....
آروم نگام و به روبروم دوختم سرگرد شاهین و گروهی از پلیسا بودند . نفس راحتی کشیدم و چشام و بستم و بعد سکوت .
@ @@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
یک ماه بعد ....
من : ولی سرهنگ ....
نزاشت ادامه بدم و رو صندلیش نشست .
سرهنگ : نمیشه ، می فهمی دختر ؟ اونا جزو افراد خاص گروه بودند نمیشه کاری کرد می فهمی ؟
من : ولی من خودم دیدم . خودم اجبارزندگیشون و دیدم .
سرهنگ : مهم نیست تو چی دیدی . مهم اینه که قانون چی دیده .
من : این نهایت بی انصافیه سرهنگ . چرا اونا باید همچین تاوانی و پس بدند؟وقتی اونا نیمه آزاد و تحت کنترل از پرورشگاه میرند بیرون تا با جامعه آشنایی پیدا کنند چرا باید قاچاقچیا قدرت جذب اونا رو داشته باشند ؟ . بچه های خامی و به دست جامعه ی پر از گرگ می دند و انتظار پاکی و ازشون دارند ؟ این نهایت خود خواهیه . چرا یه بار از پنجره ی این آدما به دنیا نگاه نمی کنیم ؟ چرا نمی فهمیم چه دردی و تحمل می کنند ،اونم به گناه نکرده ؟ ما نباید ناعادلانه قضاوت کنیم و قضاوت بشیم . اونا هم حق دارند . حق زندگی دلخواه نه زندگیه اجباری .
سرهنگ : تو نمی تونی در برابر قانون بایستی می فهمی ؟ قانون قانونه ،نه دست نوشته ی یه ادم بی ارزش .
من : هیچ آدمی تو این دنیا بی ارزش نیست سرهنگ . همه ی جامعه نیاز به محبت و حمایت دارند . نیاز به کمک دارند تا شکوفا بشند . گدا ها هم می تونند نخبه بشند اگه شرایطش براشون فراهم باشه . همه احساس دارند حتی اون قاچاقچیایی که اونجا پشت میله ها زندانی اند . حتی گروه جنی .
سرهنگ : حرف گروه جنی و دیگه نشنوم بزنی . اون گروه باید اعدام بشند این حکم قانونه .
با عصبانیت کوبیدم رو میز و نسبتا فریاد زدم .
من : قانون ، قانون ،قانون . این قانونا رو واسه من تمومش کنید سرهنگ . من ، به هر قیمتی که شده اون گروه و نجات میدم به هر قیمتی که شده . اون گروه خانواده ی من اند . نجاتشون میدم و خودم زیر بال و پرشون و می گیرم . برام مهم نیست این قانون چی می گه . اگه قانون درک نمی کنه من درک می کنم . میدونم اگه قانون هم به واقعیت اصلی پی ببره حتما عفو می کنه . مطمئنم .
با سرعت از اتاقش زدم بیرون و خواستم از فرمانداری بزنم بیرون که سرگرد شاهین و مهرسا سد راهم شدند . کلافه نگاشون کردم .
مهرسا : کجا ؟
با عصبانیت گفتم : چیه طلبکارم هستی ؟ باید به تو یکی هم جواب پس بدم ؟
شاهین با تحکم گفت : این چه طرز حرف زدنه .
با عصبانیت غریدم : تو یکی دیگه حرف نزن . حوصله ی هیچکدومتون و ندارم .
خواستم برم که مچ دستم و گرفت و به جای اولم برگردوند .
با عصبانیت و صدای کنترل شده گفت : تو حق نداری با بزرگ تر از خودت اینجوری حرف بزنی ؟ می فهمی ؟ الانم میریم اتاق من و باهم حرف میزنیم .
بدون مخالفت حرکت کردم و باهاشون به اتاق سرگرد رفتیم . خودم و رو مبل پرت کردم و طبق عادت دیرینه که موقع عصبانیت ناخن می جویدم این کار و از سر گرفتم .
مهرسا با عصبانیت دستم و از لبم جدا کرد .
مهرسا : اَه . ول کن این بی صاحاب رو .
با عجزمشتم و زدم رو دسته ی مبل و نالان گفتم : چرا این سرهنگ یه بار به حرفم گوش نمیده ؟ همش حرف خودش و میزنه . قانون ، قانون . بسه دیگه .
هر دوشون کنار هم و روبروی من نشستند .
مهرسا دلدارانه گفت : خودت و ناراحت نکن . سرهنگ حتما صلاحی تو این کار می بینه که همچین حرفی و ......
نزاشتم ادامه بده .
حرصی گفتم : تویکی دیگه از اون حمایت نکن . حالم به هم خورد .
شاهین : می خوای چیکار کنی ؟
جدی بود . خوب منم جدی میشم . کار شاقی نیست که . جدی شدم عین خودش .
من : گروه جنی و نجات بدم .
مهرسا پقی زد زیر خنده .
مهرسا : گروه جنی و نجات بدی ؟ خداییش یه تختت کمه هاااااا.
توپیدم بهش .
من : مسخره خودتی . من دارم جدی حرف میزنم . الانم وقتی برای شوخی ندارم . باید حتما گروه جنی و ببینم .
شاهین : اونا خلافکارند می فهمی . قاچاقچی اند . نمیشه اونا رو نجات داد .
من : خب منم خلافکار بودم باید من و هم بکشید . اونا رو وارد گروه کردند ولی پدر من خودش قاچاقچی بود . یه قاچاقچیه بزرگ . من اصل و نسبم قاچاقچی اند خب چرا من و هم اعدام نمی کنید .
شاهین : تو رو سرهنگ نجات داد . آگاهت کرد از دامی که برات پهن کرده بودند .
من : خب چرا من نباید گروه جنی و آگاه کنم و نجاتشون بدم . دقیقا مثل سرهنگ .
شاهین : تو چرا مرغت یه پا داره تو گروه جنی چی هست که تو اونقدر عاشق اون گروه شدی ؟
من : چون حرفم حقیقت داره . چون تو اون گروه مظلومیت بود ، اجبار بود ، عشق به زندگیه سالم بود . چون خیلی چیزا تو اون گروه بود که تو بقیه باندا نبود . چون .....
بغضم و قورت دادم .
من : چون اونجا همبستگی بود ، تکیه گاه بود . حمایت اونا از همدیگه خالصانه بود . چون باور اونا اینه که تو دنیا فقط همدیگرو دارند . اونا من و به عنوان همگروهشون پذیرفتند پس چرا من نباید به وظایفم عمل کنم ؟ چرا من نباید تکیه گاهشون باشم و ازشون حمایت کنم ؟اونا خواهر برادرا و دوستای من اند . کدوم خواهر و یا دوستی ، پشت دوستاش و خالی میزاره و تو رنج و سختی ازشون حمایت نمی کنه ؟این وظیفه ی منه که کمکشون کنم درست از وقتی که وارد گروهشون شدم و نمی تونم سر بار بزنم و شونه خالی کنم از انجام این وظیفه . من حتما نجاتشون میدم و کمکشون می کنم که افراد سازنده ای باشند برای کشور .
شاهین با دلداری گفت : اگه اونا اینقدر برات مهم اند خب تلاش کن . مدرک جمع کن تا بتونی اونا رو از این مخمصه خلاص کنی . بعدش هم خودم کمکت می کنم تا بتونی هر کدومشون و تو کاری مستقل کنی و بهشون جا و مکان میدم .
لبخندی بهش زدم .
من : ممنون سرگرد
لبخند نابی زد .
شاهین : قابلی نداره .
مهرسا با اعتراض گفت : منم هستمااا .
جدی بهش گفتم : جدا ؟ پس چرا من نمیبینم .
با حرص گفت : چشات ضعیفه ننه جون .
من : نه ننه تو زیادی ریزه میزه ای .
پقی زدند دوتایی زیر خنده . خداییش مهرسا قد بلند بود و ریزه میزه ای بهش نمیومد . نگام رو مهرسا و شاهین که می خندیدند در نوسان بود . خیلی بهم میومدند . نمیدونم چرا همچین حرفی به ذهنم رسید ولی میدونم که حقیقی ترین جمله بود .
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
محکم عزیز و بغل کردم و اشکاش و پاک کردم .بغضم گرفته بود .
من : عزیزجونم ؟ چرا گریه می کنی چیزی نشده که ؟
عزیز هق هق کنان سفت بغلم کرد .
عزیز : چی چی و چیزی نشده ؟ سه سال چطور میتونم دوریت و تحمل کنم .
لبخند تلخی زدم و سعی کردم تا جو و عوض کنم .
من : شوخی نداریم عزیز. پس ملاقات و واسه چی گذاشتند ؟
هق هقش به زجه تبدیل شد و رو زمین زانو زد . کنارش نشستم و با شوخی گفتم : اِاِ عزیز این چه کاریه تو باید خوشحال باشی که نوه ات خلافکار میره و آدم برمی گرده .
اشکاش و پاک کردم و با بغض سرم و رو شونش گذاشتم .
من : نبینم گریت و عزیز . تو رو خدا حال و هوامون و خراب نکن . میرم سه سال دیگه که برمی گردم پخته تر میشم . مگه نشنیدی که زندان آدم ساز است .میرم میام دیگه . سه سال تو یه چشم به هم زدن می گذره تو به این فکر کن که من تونستم بلاخره گروه جنی و از اون شرایط خلاصی بدم و 3 سال حبس فقط براشون بچینم .
با لبخند پیشونیش و بوسیدم و بلند شدم . دستام و جلو بردم تا برام دستبند بزنند . زنه خواست دستبند بزنه که صدایی مانعش شد .مهرسا بود .
مهرسا : نه . خودش سوار میشه .
لبخندی بهش زدم و همراه زنه سوار ماشین شدم . مهرسا هم طرف دیگم نشست و ماشین حرکت کرد . سرم و چرخوندم و از شیشه ی عقب به عزیز که زانو زده بود و با گریه نظاره گر دور شدن ماشین بود نگاه کردم . اینبار بی محابا اشکام اروم و بی صد رو گونه هام می غلطیدند .
تا رسیدن به ولنجک (زندان زنان ) به یک هفته ی پر ماجرایی که داشتم فکر کردم . تونستم پرونده ی افراد گروه جنی و که به بهانه های مختلف و از یتیم خونه ها توسط اسلان تو شرکت جی هشت و ام آی دی استخدام شده بودند و مهر و امضای اسلان هم روش بود گیر بیارم . خدا میدونه چقدر به مسئولان پرورشگاه التماس کردم تا اون پرونده ها رو بدند .خود گروه جنی مو به مو تو دادگاه قضایای زندگیشون گفتند . یه روز رفتم زندان و از برزو اسامی افراد قدیمیه گروه جنی و پرسیدم و با هزار زور و زحمت تونستم پرونده ی اونا رو هم پیدا کنم . خانوم کرمی و فیروز آبادی که خودشون مسئولان پرورشگاه ها بودند هم به عنوان شاهد به دادگاه بردم . دوربین و شنود هایی که تو عمارت گذاشته بودم و برحسب اتفاق صدامون و فیلممون و ضبط کرده بودند شدند تمام مدارک من . با خواهش و التماس عزیز و بردم دادگاه تا واقعیت زندگیه من و در حضور همه بگه . خودمم اعتراف کردم که یه قاچاقچی ام و اسلان هم با این همه مدارک برعلیهش و از ترس جونش بلاخره مُغور اومد . و حکم دادگاه این بود : حکم دادگاه بعد از بازرسی دقیق شواهد عینی و کتبی و همچنین بعد از بررسی اعترافات شاهدین بدین مضموم است . سه سال حکم زندان برای بیتا زمانی به خاطر مدتی که در گروه قاچاقچی بودند و در این مسائل با آنان همدست شدند و کسر مجازات برای ایشان به دلیل کمک به گروهان پلیس و تحمل شکنجه و ماندن به مدت دوهفته در بیمارستان به خاطر ضرب و شتم های متحمل شده و حکم سه سال حبس برای افراد گروه جنی به خاطر قتل ها و نظارت هایی که بر قاچاق داشتند و کسر مجازات ایشان به دلیل اجبار آنها برای شرکت در این گناه بوده وبه خواست قلبی صورت نگرفته . حکم قصاص از ایشان گرفته و به حکم سه سال حبس تغییر می یابد و همچنین حکم قصاص برای اسلان و سروش و سلمان و خسرو و لیدا و تمامیه دارو دسته های باند های دستگیر شده . شرکت جی هشت برای همیشه از صاحب واقعیش گرفته شده و صاحبش به 20 سال حبس محکوم میشود و شرکت ام آی دی که مطعلق به اسلان کیومرث بوده از ایشان گرفته و منبع شغلی میشود برای جوانان جامعه تا به سمت و سوی خلاف کشیده نشوند . اتمام جلسه ."
وارد سلول شدم . نور کم سویی سلول نمور و تاریک و روشن می کرد . یکبار هم من تو این موقعیت بودم درست شش سال پیش که گیر پلیس افتادم . یه قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید و بعد دستی رو شونم قرار گرفت . برگشتم . مریلا بود که من و سفت تو آغوش گرفت . محکم به خودم فشردمش و عطر تنش و بلعیدم . چه خوب بود تو یه جایی که بی پناهی ، یه آشنایی پیدا کنی و غم دلت و باهاش درمیون بزاری . خدا هست و وجودش و گرمای نشونه هاش بهانه میاره برای ادامه ی زندگی . این درسته ولی وجود انسانی مثل خودت که بتونی بغلش کنی بزرگترین نعمته برای بشر . خدایا هیچ بی سرپناه و انسانی و تنها و بی همدم نزار . آمین .
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
پانی : به چی فکر می کنی ؟
لبخند کم جونی بهش زدم و دوباره نگام و به دیوار روبروم دوختم . دیواری که فقط روش سیاهی بود و سیاهی .
من : یادمه همین سوال و یه بار اسلان ازم پرسید .تو اولین دیدار .
مریلا با حرص گفت : حرف اون کثافت و نیار وسط که خداییش احوالاتم داره میپیچه تو هم .
حالا من و می گی از خنده ریسه رفتم . خداییش همچین با اعتماد به نفس حرف چرت میزد که انگار بزرگترین کلمات و آثار و به جا گذاشته والا قیافه رو داره ولی تو عقلش شک دارم جان تو .
مریم با خنده گفت : تو نمیری عِند بچه خلاف میحرفی .
پانی همون طور که از خنده دلش و گرفته بود رو کرد به مریم و گفت : تو که بدتر از این بیچاره ای .
من : هوای اینجا و همنشینی با "شهین زِپِرتی "رومون اثر کرده به مولا .
شهین سریع از جمع به قول خودش دوستان گرمابهش جدا شد و با همون فاصله بلند داد زد : کسی من و احضار فرمود ؟
ساکت شدم تا بیاد نزدیک تر . وقتی بهمون رسید خودشو ولو کرد کنار مریلا که رو حصیر کنار دیوار دراز کشیده بود و رو به من کرد
شهین : بفرما ، فرمایش ؟
لبخندی بهش زدم . صورتش نشون میداد از اون هفت خط هاست ولی خداییش انگار تازه وارد بود به قول خودش دهنش چفت و بست نداشت و عقلشم یه نمه تعطیل بود . ولی خداییش تو زور بازو روی هر مردی و کم می کرد . هیکل درشتی داشت و به خاطر چاقو کشی و ناکار کردن یه پسر بی سرو پا افتاده بود گوشه ی زندون . خودش می گفت به این خاطر بهش زِپِرتی میگند چون هیکلش و کاراش باهم جور نیست . هیکل خفن بود ولی کاراش یه نمه شیش هش میزد .
من : ذکر خیرت بود .
با همون صدای کلفتش و آمیخته به لحن لوتی و کوچه بازاری گفت : جون داش غضنفر راست می گی ؟ این نمیره همه عارشون میشه اسم شهین و رو توک زبونشون بیارند اونوقت شوما میگی داشتی ذکر خیرم و می گفتی . جای تعجب داره والا .
من : وِلِش بابا . تو بگو ؟ چه خبر ؟ اونورا میزونه ؟
با ابرو به جمع دوستاش که چند دقیقه پیش ازشون جدا شد اشاره کردم .انگشت سبابش و سریع از سمت راست به سمت چپ رو نوک بینیش کشید و آب دماغش و با صدا کشید بالا . سرش و جلو آورد و یه نگاه به چهارتامون کرد و آروم گفت : خلاصم .
با تعجب نگاش کردیم . سرش و برد عقب و به حالت اولیه دراز کشید .
مریم : جاااان ؟ خلاصی ؟ درست بگو بیبینم چی می گی ؟
شهین پَکَر گفت : حالیت نی ؟ میگم خلاصم .
با تعجب پرسیدم : کِی ؟چرا الان داری می گی ؟
آه کشید .
شهین : چی باس می گفتم . به جون تو یکی که واسم عزیزی بدجور دلمو بستم به این اتاق نمور . دلم نمیاد برم به مولا .
چشای پانی اندازه ی دو تا نعلبکی شد . خب حق داشت بچم . همه در انتظار آزادی و این دل بسته به زندان .
پانی : زده به سرت شهین ؟ واقعا لقبت چه خوب با شخصیتت چفت شده . چی چی و دلبستی به زندان ؟
شهین : وقتی نمیدونی نحرف . اینجا مفتی مفتی میخورم و می خوابم . خلاف ملاف تعطیل . دوستان گرمابه از نوع درجه یک . صداقت عین هو کف دست . صفا و صمیمیت عین چی ریخته تو این آلونک . اینجا بازار مرامه . ارزش داره عین طلا . ظاهر و باطن یکیه ولی بیرون چی پر از گرگ . آدم سالم میره ناکار برمیگرده ما که جای خود داریم .نه سر پناه دارم نه پول . رفتم بیرون می خوام چه غلطی کنم مثلا ؟ شوما که عِند دکتری بفرما چیکار باس کرد ؟ تقی به توقی میخوره میگند پول و رد کن بیاد اونوقت ما باس چه خاکی بریزیم به سرمون ؟
من : شهین من یه فکری برات دارم .
سریع نشست سرجاش .
شهین : بفرما اساعه در خدمتم شوما جون بخواه .
من : من یه شماره تلفن بهت میگم حفظش کن . رفتی بیرون به اون شماره زنگ بزن و بگو از طرف من کلید و بده به تو . کلید خونم و میگم . برو یه مدت که من اینجام پیش عزیز بمون . پیرزن مهربونیه فقط زیادی شیش هشت نزن و شلخته بازی در نیار که میزنه سیم آخر و بعدش و خدا داند .
شهین همچین ذوق کرد که اگه موز میدادی دست خر خوشحال نمیشد . پرید و بساط ماچ و بوسه رو راه انداخت . نمیگم از ماچ و بوسه و تف مالی شدن بدم میاد نه . چون این ماچ و بوسه ها هدیه و ابراز دوستی بودند . با لبخند پیشونیش و بوسیدم .
من : ولی باید یه قولی بهم بدی .
شهین : جون بخواه .
من : دور خلاف ملاف رژلب قرمز .
بشکنی زد و گفت : مخلصتم هستم .
من : بعد اینکه اومدم بیرون میریم هممون دنبال کار . نباید بیکار بمونیم .
دستش و گذاشت رو چشش .
شهین : رو تخم چشام کیه که بدش بیاد ؟
من : باشه این شماره ای رو که می گم حفظ کن . شماره ی سرگرده .
با لبخند نگاشون کردم . برق امید تو نگاشون بود کاش اونقدری ثروت داشتم ، اونقدری خونه داشتم که دست همه ی این زنا رو که به خلافای ریز و درشتی مرتکب شدند بگیرم و یه زندگیه خوب براشون بسازم که پی خلاف نرند . خدا من که دستم کوتاهه تو خودت به بزرگیه خودت به همه کمک کن ، کمکشون کن که درسترین راه و انتخاب کنند و تو زندگی موفق باشند . نزار غم تو چشای اشرف مخلوقت لونه کنه . پشت و پناه همه ی نیاز مندا باش . چه از نظر مالی چه از نظر عاطفی. به همه کمک کن به همه . الهی آمین .
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
اشکاش و پس زد و لبخند تلخی به روم پاشید . بهش اشاره کردم که گوشی و بردار. برداشت و قبل اینکه حرفی بزنه گله مندانه گفتم : دِ عزیز اومدی نسازی . بعد این هم مدت که اومدی دیدنم بازم چشمۀ اشکات که فعاله . تو رو خدا عزیز این دَمِ آخری دلمون و زار نکن .فقط چند هفته مونده . تحمل کنی رسید به آخر .
آروم اشکای جسورشو پاک کرد .
عزیز : چیکار کنم ، دست خودم نیست .
بهتر بود یه نمه مزه بپرونم تا جو عوض شه .
من : زِکی ، چی چی و دست خودت نیست . عزیز من غیر فعالش کن دیگه .
عزیز : چی و ؟
من : چشمه ی اشکات و .
عزیز : سیستمش خرابه ، هنگ زده درست بشو نیست .
حالا من و می گی پخش زمین شدم . دل و رودم پیچید تو هم از خنده ولی عزیز بی بخار ما فقط یه لبخند محجوبانه تحویلمان داد . بلی و این است تفاوت دختران حال و گذشته .خودم و یه نمه فقط یه نمه جم و جور کردم تا نفسم بالا بیاد وگرنه همون لحظه در جا خفه میشدم .
من : عزیز بودن در کنار شهین زیادی به حالت ساخته .
عزیز : هی بگی نگی .
من : هی عزیز خداییش شدی گوله نمک .
عزیز : شهین یه نمه شلختست خسته شدم بس که بهش گوش زد کردم اینجا نریز اونجا نریز .
من : عزیز هواش و داشته باش . دختر پاک و معصومیه . نیگا به ظاهر خفنش نکن . عین گنجشک می مونه .
عزیز : میدونم اگه اینطوری نبود که نمیزاشتم یه لحظه هم تو خونه بمونه .با یه تیپا مینداختمش بیرون .
من : عزیز دلخوری ازم ؟
با قاطعیت جوابم و داد.
عزیز : نه . به هیچ وجه درضمن خیلی هم خوشحال شدم که دل به این بزرگی داری .
باز نمک پروندم .
من : کجاش بزرگه عزیز . قد دله یه مورچه هم نیست .
عزیز : جرمش مهم نیست . این حجم و وسعت واقعیشه که مهمه . عین یه فلش مِموری .
پقی زدم زیر خنده . خداییش شاهین خیلی خوب رو عزیز اثر کرده بود. تشبیهای بی نظیرشم به عزیز یاد داده بود .
من : عزیز قرار مهمون بیارم باخودم .
جدی بودم و البته مهربون .
لبخند گرمی بهم زد .
عزیز : قدم تو و اون مهمونات رو تخم چشام .
لبخند تشکر آمیزی بهش زدم .
من : پس خونه رو برای ورود 11 نفر آماده کن .
عزیز : مشتاقانه منتظرتونم .
من : منم همین طور .
صدایی از بلندگو به گوشم رسید : وقت ملاقات تمامومه . زندانیان به سلول خود باز گردند .
و دوباره این صدا چند بار همین جمله ی تکراری و تکرار کرد .
من : من دیگه باید برم عزیز . وقت تمومه .
عزیز : به سلامت .
من : فعلا .
یه بوس هوایی براش فرستادم و با لبخند گوشی و گذاشتم . بغض تو نگاش بود . سرم و چرخوندم تا دیگه اشک تو چشاش و نبینم .
بلند شدم و همراه سرباز به سلول برگشتم . همین که برگشتم بچه ها رو سرم آوار شدند .
مریم : خبر دارم برات توپ .
من : بگو .
بی حوصله بودم .
رو زمین نشستیم و پانی به حرف اومد .اونم باذوق .
پانی : بگو چی شده ؟
من : چی شده ؟
دلخور شد .چون بی حال و آهسته جوابش و دادم و اون بی اعتنایی تَلَقّیش کرد .
پانی : اَه پَکَر نباش دیگه .
سعی کردم پر انرژی باشم .
من : بفرما .
پانی : حالاشد .
مریم : اعدام شدند .
مریلا : قانون اجرا شده درست یک و نیم سال پیش .
من : اینکه چیز جدیدی نیست .
مریم : تونستند دخترایی و که قرار بود به عنوان قاچاق به عرب فرستاده بشه رو تو یه عمارت بیرون شهری بگیرند .
مریلا : درست یک هفته پیش این اتفاق افتاد .
پانی : شیشه هایی رو که حیدری می ساخت فرمولش درست نبود .
مریم : 126 تا جوون کشته شد .
مریلا : تک و توک آدمایی که از دار و دسته ها فراری بودند و برای نجات جونشون به هم پناه آورده بودند و یک جا جمع شده بودند رو هم گرفتند .
پانی : اطلاعات نشون میده که پلیسا اینبار جسور تر و مقاوم تر از دفعات پیش دارند با شیوع مواد مقابله می کنند ومی خوان ریشه کنش کنند .
مریم : یه خونه ی متروکه نزدیکیای ام آی دی بود که مخالفا رو اونجا می بردند و به زور تزریقات و روشون انجام میدادند .
مریلا : اونا هم بلاخره گیر افتادند .
مریم : رسانه ها همگی این موضوعات و دارند پخش می کنند . موضوع شبکه های خبری حول مواد و مقابله و زحمات بیتا زمانی و دستگیریش می چرخه .
متعجب نگاشون کردم .
پانی : زندگیه تو شده سوژه های خبرنگارا و نویسنده ها .
مریم :فداکاری و معجزه ی زندگی تو وِردِ زبون شده .
مریلا : سرهنگ گفته بعد آزادیت دوباره باید در کنارش باشی وبه تیم پلیس کمک کنی .
پانی : سرهنگ جشنی می خواد ترتیب بده و ارتقای درجه هم به تو هم به سرگرد بده .
مریم : اما .....
سریع گفتم : اما چی ؟
غم نشست تو چشاش .
پانی به جاش به حرف اومد .
پانی : هنوز چیزی مشخص نیست .
با بهت نگاشون کردم .
من : یعنی چی ؟
پانی : هنوز اونجور که باید از ریشه کن شدن باندا اطلاعی نیست .
من :چرا داری گنگ حرف میزنی ؟ واضح بگو .
مریلا : دست وَردار نیستند .
با خشم غریدم : درست بگو ببینم چی شده ؟
پانی : دور و وَرِ مهرسا مشکوکه .
آروم و سریع گفتم : یعنی چی ؟
مریم : انگار قاچاقچیا واسش بپا گذاشتند .
من : مگه پلیسا همشون و نفله نکردند ؟
پانی : تو فکر کردی با یه عملیات میشه همه ی باند ها رو از بین برد . همون طور که همیشه تو دنیا شرارت هست ، قاچاقچی هم هست .
مریم : انگار بیماری قاچاقچی یه بیماریه بَد خیمه . دست بهش بزنی پخش و پلا میشه . الانم تک و توک از قاچاقچیا این ور و اون ور هستند و در انتظار نابودی .
من : نابودیه کی ؟
براشون سخت بود بگند و من رو بی تاب تر می کردند .
من : دِ جونتون درآد . بگید ببینم قضیه چیه . نابودیه کی ؟
پانی با مکث و تردید به حرف اومد .
پانی : تو و مهرسا و شاید ما و سرگرد .
سرخوردم رو زمین . چرا بازیه زندگی نمی خواد دست از سرم برداره ؟ می ترسیدم . این بار میترسیدم که پشت این عملیات یه نفرت باشه . یه نفرت بزرگ و عمیق .
من : چطور فهمیدند واسه مهرسا بپا گذاشتند ؟
مریلا : خود مهرسا یه شب که داشت می رفت خونه یه ماشین مشکوکی و می بینه که بد جور داره تعقیبش می کنه .
مریم : مهرسا رد گم می کنه . یکی از روزهااا به خاطر یکی از پرونده ها سرش مشغول میشه و چند ساعت بیشتر تو فرمانداری می مونه اما وقتی میرسه خونه میبینه در بازه و خونه به هم ریختست . چیزی دزدیده نشده بود . مهرسا می فهمه که اون آدما دنبال خودشن نه چیز دیگه . سریع میزنه بیرون و با سرهنگ تماس می گیره . سرهنگم می گه بهتره دور و ور خونش آفتابی نشه و تو یه جای امن مستقر شه . مهرسا هم چون جایی نداشت می مونه که چیکار کنه .بلاخره خود سرهنگ ازش می خواد که برای مدتی تو خونه ی اون زندگی کنه و هر رفت و آمدش و هم چند پلیس ساپورت می کنند . اوضاع بیرون خرابه .
من : این اطلاعات چجوری بهتون رسیده .
مریم : سرگرد در غیاب تو اومد دیدنمون و همه ی این خبرا رو بهمون داد .
من : می ترسم ، نمیدونم چرا این سروشت باهام لج افتاده . فکر می کردم قرار از دزد و پلیس بازی خلاص شم ولی اینطور نیست . واقعیت زندگی اونطور نیست که ما می خوایم و ازش انتظار داریم . نمیدونم این دیگه چه سرنوشتیه .
پانی سرم و تو آغوش گرفت .
پانی : محکم باش . اینبار دیگه تو به هیچ وجه تنها نیستی ما رو هم در کنارت داری . گروه جنی و نیرو های مسلح و عزیز رو و حتی شهین زِپِرتی رو . ما همه حامیه تو ایم .
لبخند آرومی زدم . پس برخلاف تصورم زندگی علاقۀ زیادی داشت تا با من بازی کنه و با هر برگ از بازی چیزایی رو که تو چنته داشت و رو می کرد . وقتی خودم و پیروز می دیدم کاری می کرد که به مانع بر بخورم و طوفانی تو بازی به وجود میاورد . کتاب زندگی من متفاوت تر از هر کتابی بود . هر ورقش با ورق دیگه جور نبود . زندگی من پر از تلاتم و خروشندگی بود . دریایی با موج های بزرگ که موج های کوچیک توش اصلا به چشم نمیومدند و من ساده می گذشتم از کنارشون .
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
بلاخره تموم شد . سه سال کذایی به سر رسید . دلم آشوب بود . یه ترس مبهم . یه ترس عمیق ...
در باز شد و چهار تایی از در زندون اومدیم بیرون . چند متر اونور تر مهرسا بود که باذوق و شوق به سمتم پرواز کرد . محکم تو آغوشم جاش دادم . بوسه ای به پیشونیش زدم و از خودم جداش کردم .بقیه هم به ترتیب باهاش روبوسی کردند . همه چیز تموم شد . البته به ظاهر .در ظاهر زندگیم اروم بود ولی .....
از روی خون گوسفند قربونی شده گذشتیم و بی بی و سفت بغل کردم . عزیزم و بهترین کسم و توآغوش گرفتم و لبخند زدم . نه از درد بلکه از به دست اوردن دوبارش . از خوشحالی تنفس عطرش . همه کسم بود و پاره ی تنم . بدونش می مردم و باهاش به زندگی امیدوار بودم .
همین که یکی باشه بهت محبت کنه ....
یکی باشه که برات انگیزه آفرین باشه ...
یکی باشه که حمایتت کنه .....
از دوریت اشک بریزه .....
تشنه ی کلامت باشه ....
همین که احساس کنی کسایی هستند که براشون مهمی ...
پس چرا باید غصه کرد و غم بیهوده به دل راه داد .
باور من اینه که آدم آفریده شده تا زندگی کنه ، آفریده شده عشق بده و محبت کنه ، به باورا رنگ بده ، رو یا هارو پلی قرار بده برای صعود نه سقوط ، غما رو فراموش کنه و تلاش کنه تا شادی بسازه ، اگه تو دنیا هر چیزی و هر تلنگری یا حرفی یا خاطره ای رو غمبار کنی یا با فکر به اتفاق غمگین زندگی و رها کنی و به گذشته فکری کنی ، دیگه انگیزه ای نمی مونه .
اصلا شادی بدون غم بی معناست . غم وجود داره تا سازنده ی شادی باشه ، غم هست تا بشر قدر شادی و بدونه و شادی هست تا زیبایی دنیا و لذتش و درک کنه .
هر چی باشه اشرف مخلوقاتیم نه برگ چغندر . قادریم شادی آفرین باشیم . قلبمون و از غم تلنبار نکنیم چون بی انصافی کردیم . بی انصافی در حق خودمون .
مگه ما چقدر عمر می کنیم که به فکر غم و غصه هامون باشیم . همین که غم و درس عبرت قرار بدی برای خودت کافیه . با وجود شادی و غم انسان انگیزه داره . وقتی غم هست انسان تلاش می کنه تا شادی خلق کنه و وقتی شادی هست تلاش می کنه که زندگی کنه و وقتی زندگی می کنه می خواد به رویا هاش رنگ تحقق بده و وقتی رویا به حقیقت می پیونده تلاش می کنه تا به رویا های دیگه دسترسی پیدا کنه و به همین ترتیب غم و فراموش می کنه . غمی که باعث و بانی این شادی و خوشیشه .
پس از غم فرار نکنیم با احساس وجود غم ، افسرده نشیم . غم یه دوسته مثل شادی . اگه ازش دوری کنی هر وقت بیاد سراغت افسرده و گوشه گیر میشی اما وقتی باهاش انس بگیری و ازش فراری نباشی و سعی کنی غم و شادی و بهم پیوند بزنی هرگز از وجود غم ناراحت و کسل نمیشی چون باهاش انس گرفتی و وجودش برات عادته . البته نه عادتی که تو رو از زندگی دور کنه بلکه عادتی که با غم باشی و بهش فکر نکنی بلکه شادی و ملکه ی ذهنت قرار بدی .
حالا من عزیز و داشتم که تموم شادیه زندگیم بود . سه سال زندان بودم و همراه غم ولی بی اعتنا بودم نسبت بهش . تموم سه سال رو تو زندان خیاطی یاد گرفتم و چند دست لباس برای هم سلولیام دوختم . این یعنی شادی یعنی انگیزه .
و انگیزه یعنی ....... زندگی .
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
من : می خوام باهاتون حرف بزنم .
به صندلیش لم داد.
سرهنگ : می شنوم .
نیم نگاهی به سرباز آماده باش کنار در انداختم.
من : تنهایی .
سرهنگ یه نگاه به سربازه انداخت .
سرهنگ : مرخصی .
بعد اَدای احترام از اتاق بیرون رفت و در و بست .
سرهنگ به مبل کنار میز مخصوصش اشاره کرد .
سرهنگ : بشین .
سریع نشستم .
سرهنگ : بگو .
من : جریان چیه سرهنگ ؟ قضیه باند آتش چیه ؟
سرهنگ : هنوز چیزی معلوم نیست .
با تعجب گفتم : یعنی چی مشخص نیست ؟
نگاه تیزی بهم انداخت و گفت : مهرسا در خطره . اوضاع وخیمه . قصد جونش و کردن و باید از مهرسا حفاظت بشه .
سریع گفتم : چطوری ؟
آروم نگاش و به روبرو دوخت .
سرهنگ : به کمک تو .
با بهت بهش نگاه کردم . کلمات آروم از زبونم جاری شدند .
من : اصلا نمی فهمم .
لبخند پدرانه ای به روم زد و اومد رو مبل روبروییم نشست .
سرهنگ : مهرسا به کمکت نیاز داره . دقت می کنی ؟ بهت نیاز داره . به کمکت .
آروم سرش و انداخت پایین .تردید داشت حرفی و که می خواد بگه یا نه .
من : بگو سرهنگ .
بی تاب بودم .
کلافه نفسش و بیرون دادو دوباره نگاش و یه نگام دوخت .
سرهنگ : مهرسا تیر خورده .
با بهت نگاش کردم . چطور این اتفاق افتاد ؟ چرا من نفهمیدم ؟ کلماتی که تو ذهنم بود و رو زبون آوردم .
من : چطور ممکنه ؟ چرا کسی چیزی به من نگفته ؟
سرهنگ : آروم باش .
صدام ناخدا گاه اوج گرفت . هیستریک بود . از روی عصبانیت و دست خودم نبود .
من : یعنی چی آروم باشم ؟ مگه الان وقت آروم بودنه ؟ از کی این اتفاق افتاده ؟ چرا کسی من و درجریان نزاشته ؟ یعنی اینقدر غریبم ؟
سرهنگ : اگه غریبه بودی که بهت نمی گفتم قضیه رو . پس آروم باش و فقط گوش کن .
نفس نفس میزدم . نکنه بلایی سرش اومده باشه ؟
سرهنگ : دیشب از مرکز به مهرسا گزارش یه ماشین مشکوک و دادند که حوالی خیابان (...) بود .اونم راهی اداره میشه تا سریع گزارش و بده و همراه چند تا از پلیسا به محل مورد نظر اعزام شه . ولی چندکیلومتر مونده تا اداره یه ماشین می پیچه جلوی ماشین مهرسا و سریع با یه اصلحه صدا خفه کن دار ازپنجره یه تیر به مهرسا میزنه . خوشبختانه چون نزدیک پارک (...) بود . گروه گشت ارشاد متوجه میشن و اون یاغیا توجه نمی کنند که تیر به بازوی مهرسا خورده و کارشون و نیمه کار رها می کنند و فرار می کنند . خوشبختانه مهرسا رو به موقع میرسونند بیمارستان و جون سالم به در میبره ولی این دلیل نمیشه که اونا دست از سر مهرسا برمیدارند .
مسخ شده بودم . چرا این تقدیر داره باهام بازی می کنه . وقتی که می خوام آسایش لازم و پیدا کنم دوباره همه چی شروع میشه . و این تعقیب و گریزای پلیسانه هم شروع میشه .
من : من باید چیکار کنم ؟
سرهنگ : قرار نیست توبیکار بمونی . کارایی هست که فقط از پسش توبرمیای نه کس دیگه .
من : چیکار باید بکنم ؟
نگاهی بهم انداخت و آروم لبخند زد. پس فکرایی به سرش زده که می تونه برگ برنده باشه .
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
فریاد زدم : سرت و بدزد .
محکم فرمون و چوخوندم و پامو بیشتر رو گاز فشر دادم . اخمام تو هم بود . از آینه بغلی یه نگاه به پشت سرم انداختم . معلوم بود قرار نیست به این زودیا دست از سرمون بردارند .
نیم نگاهی به مهرسا که رو صندلی خودشو از ترس جمع کرده بود کردم و همون طور که به روبروم خیره شده بودم بلندداد زدم:کمربندتو ببند .
با تعجب یه نگاه بهم انداخت و خواست چیزی بگه که بلند تر از قبل داد زدم : مگه کری ؟ گفتم کمربندتو .....
قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم یکی از بغل محکم زد به ماشین .سرم و چرخوندم . یکی از اون چهار تا ماشین که تعقیبمون می کردند درست سمت کمک راننده ایستاده بود و محکم به ماشین از پهلو ضربه میزد .
مهرسا با ترس کمربندشو بست و سرش و خم کرد تا اگه شلیکی هم بشه صدمه نبینه .
غریدم : لعنتیا .
سرعتمو دو برابر کردم و ازشون فاصله گرفتم . برای اینکه مردم تو خطر نباشند زدم جاده خاکی و سرعتم وخیلی نا محسوس کم کردم . نباید متوجه میشدند . همین که به کنار ماشین رسید آماده شد سریع بزنه از پهلو به ماشین . یه نگاه تیز به عقب کردم که ماشین دشمن با فاصله کم پشت سرم میومد .تو یه تصمیم آنی زدم رو ترمزو چون سرعت اون زیاد بود و می خواست بکوبونه به ماشینم ولی با جا خالیه من کوبید به دیوار آجری و ماشین عقبی هم که از پشت محکم خورد به ماشین طوری که نزدیک بود با سر برم تو شیشه ولی خوشبختانه کنترل کردم خودمو .چون سرعت من نسبتا از اونا کمتر بود صدمه ندیدم ولی سرعت اون که دوبرابر من بود و کمربند نبسته بود باعث شد محکم از شیشه پرت بشه بیرون . ماشینی که به دیوار خورده بود آتیش گرفت و من سریع پامو گذاشتم رو گاز بدون اینکه حتی یه ثانیه رو از دست بدم مسیرم و ادامه دادم .نگاه مهرسا به آینه بغلیش میخکوب بود .
مهرسا : اینا انگار تا سینه قبرستونم که شده با ما میان .
من : چند تان ؟
مهرسا : دوتان .
من : خوبه .
با بهت برگشت سمتم .
مهرسا : دیگه چه نقشه ای تو ذهنته ؟
من : باش تا ببینی ؟
یه لبخند خبیث نشست گوشه ی لبم . اونا بازی می خوان . خب منم باهاشون بازی می کنم .پیچیدم تو یه راه باریک . چون هوا نسبتا تاریک بود منظره وهم انگیز تر شده بود و این همون چیزی بود که من می خواستم . یه نگاه به دره که زیر ماشین بود کردم اگه دستت موقع رانندگی تو این راه باریک بلرزه یعنی الفاتحه الصلوات .
من : پنیسا همراته دیگه ؟
مهرسا : آره آوردمشون . نگفتی واسه چی می خواستیشون ؟
من : برو صندلی عقب و شیشه رو بکش پایین .
مهرسا : واسه چی ؟
با حرص و بلند گفتم : کاری که گفتم و بکن .
سریع کمربندشو باز کرد و بایه حرکت سریع شیرجه زد رو صندلی عقب .
صداشو شنیدم .
مهرسا : خب بگو .
من : پنیسا رو بریز بیرون جوری که کناره صخره بیفتند .
اونم بی معتلی کارایی که گفتم و انجام داد . بعد چند دقیقه صدای بد لاستیکای پنچر شده و در آخر سقوطش به ته دره .
من : اینم از این .
مهرسا نگران گفت : چی چی و اینم از این اون یکی دنبالمونه هنوز .
من : اون دیگه باید سالم بمونه .
بهت زده گفت : که چی سالم بمونه ؟ که بیاد دو تا گلوله حروم مغز ما کنه ؟ دیگه چی ؟
خونسرد پامو به پدال گاز فشار دادم و گفتم : بیا جلو کمربندت و ببند که کار داریم هنوز .
مهرسا : یعنی چی ؟
من : می فهمی نترس .
اومد جلو نشست . لبخند محوی به فکر شیطانیم زدم .همین که از اون راه باریک اومدیم بیرون با سرعت روندم سمت گاوداری . آدرسی که خود سرهنگ بهم داده بود .سرعتم و زیاد کردم تا یکم ازم دور بمونه و کمی از دیدش محو بشم . وقتی به در پشتی گاوداری رسیدم سریع چراغا و راهنماهای ماشین وخاموش کردم و سوئیچ و کشیدم بیرون . چون قسمت تاریک گاوداری بودیم . اصلا ماشین قابل دید نبود به خصوص که رنگشم مشکی بود .
مهرسا : نقشت چیه ؟
ماشین اونا درست از کنار ماشین ما گذشت و به سمت انتهای گاوداری رفتند .
من : پیاده شو .
سوالش و بی جواب گذاشتم چون وقت نبود بشینم براش توضیح بدم .
اسلحم و از تو کمربند کمرم بیرون اوردم و مسیری که ماشین رفته بود رفتم .مهرسا هم به تبعیت از من اسلحشو در آورد و دنبالم اومد .
مهرسا : آخر اینجا به کجا میرسه ؟
من : بن بسته .
صدای متعجبش دوباره به گوشم رسید
مهرسا : بن بسته ؟
من : همه چی و می فهمی مهرسا . فقط دو دقیقه دندون رو جیگر بزار .
حرص توی صدام باعث شد آروم بگیره .
ماشینشون و نگه داشته و پیاده شده بودند .
مهرسا : گمون نکنم بیشتر از دو نفر باشن .
من : نه ! سه نفرن .
با بهت آروم گفت : تو از کجا میدونی ؟
من : همه چیز برنامه ریزی شدست . خواهشا آروم باش و فقط دنبالم بیا .
طوری راه می رفتم که صدای قدمام تو اون تاریکی به گوش برسه .سه تاشون که از ماشین پیاده شده بودند و دنبالمون می گشتند هراسون برگشتند سمتمون و اسلحه هاشون و به طرف ما گرفتند . میدونستم فقط یه سایه ی محو از مون دیده میشه نه چیز دیگه . سریع یه گلوله زدم به ساق پای یکیشون که اسلحه دستش نبود و خوب میدونستم سردستشونه . هراسون شروع کردند به شلیک و یکیشون که تیر خورده بود داشت از درد پاش رو زمین وول می خورد و صدای ناله هاش تو صدای تیر های شلیک شده توسط اونا گم شده بود . اسلحه رو اوردم بالا و چشام و باریک کردم تا بتونم هدفم و درست نشانه گیری کنم و بعد تیر دیگه که به بازوی یکیشون خورد و رو زمین ولو شد . ترس توی چشای نفر سومی قشنگ مشخص بود .با صدای بلند و پر از هشدار رو لحن لوتی بهش گفتم :به نفعته غلافش کنی وگرنه مثل اون دوتا سگ نفلت می کنم . تو که این و نمی خوای ؟ می خوای ؟
صداش پر از ترس بود : چی ازم می خوای ؟
صدای پوزخندم تو اون سکوت به گوشش رسید . فریادزدم:گفتم بندازش پایین .
با تردید خم شد و همون طور که خیره به سایه ی محو از من تو اون تاریکی بود اسلحه شو انداخت زمین .
من : با پات شوتش کن اینور .
گفت : تو کی هستی ؟
من : گفتم بندازش اینور مگه کری ؟
با پاش اسلحه رو شوت کرد سمتم . به مهرسا اشاره کردم که اسلحه رو برداره اونم برداشت .
نگام و ازش نمی گرفتم . چون ممکن بود با یه لحظه غفلت من کاری بکنه که اصلا به نفع من نبود .
من : گوش کن چی بهت می گم . دستات و می بری بالا و آروم میای سمت من . وای به حالت اگه غلط اضافی بکنی چون بلایی سرت میارم که مرگ تو دیس هم به حالت زار بزنه پس مراقب حرکاتت باش که برات گرون تموم نشه .
آروم اومد سمتم تو چند قدمیم بود. دستش رفت سمت جیبش که سریع با زانوم کوبیدم به شکمش که رو زمین ولو شد . مچش و گرفت و تو عرض چند ثانیه مچش و پیچوندم عقب و چسبوندم به کمرش و دستبندمو در آوردم و دستاش و بستم .به مهرسا هم اشاره کردم به بقیه هم دستبند بزنه . گوشیم تو جیبم ویبره رفت .
من : بله ؟
سرهنگ : چطور بود ؟
من : عملیات موفقیت آمیز بود .
سرهنگ : خوبه ، یه گروه کمک می فرستم برای بردنشون به کلانتری .
من : کاری ؟
سرهنگ : فعلا نه. الان دیر وقته بهتر بری برای استراحت . فردا ساعت 7 صبح اینجا باش .
من : اطاعت .
بدون حرف گوشی و خاموش کردم و به آسمون خیره شدم . دوباره زندگیم داشت دستخوش دچار تغییر میشد . معلوم نیست پایان زندگیم چیه . میشه منم زندگی عادیه خودمو داشته باشم یانه ؟ سرنوشت چی برام در نظر داشت ؟ نگام و به سمت مهرسا سوق دادم که اونم مثل من به آسمون خیره شده بود و تو فکر بود . زندگی من و اون رو یه خط بود . هردو زاده ی قاچاق بودیم و سرنوشت ما رو وادار کرد تا برخلاف پدر و مادرامون به سمت پلیسی کشیده بشیم . شغلی که با شغل اصلی و اولیمون تضاد کامل داشت . زندگی چه معجزه هایی که نمیکنه . گرایش یه قاچاقچی به پلیسی محاله امر ولی من و مهرسا این معجزه رو با جون و دل پذیرفتیم . مگه چاره ای هم داشتیم ؟ شاید علت اصلی دوستی من و مهرسا همین بود چون هم و درک می کردیم و رو یه خط حرکت می کردیم .
نگام و دوباره به سمت آسمون تیره و تار شب دوختم .
خدایا چی میشه؟
تقدیر من چیه ؟
من فرشته مرگم یا فرشته زندگی ؟
فرشته عشتم یا فرشته انتقام ؟
من انسانم یا اهریمن ؟
تقدیر من مرگه یا زندگی ؟
تو این دزد و پلیس بازیه زندگی نقش من چیه ؟
دزد .......یا....... پلیس ؟
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
من : چـــــــــــــــــــی؟
مهرسا یه نگاه به اطراف انداخت و آروم گفت : چه خبرته ؟ یه کم یواش تر .
بی توجه به چند تا سرباز که با تعجب نگامون می کردند گفتم : دوباره بگو چی گفتی ؟
مهرسا : یکیشون خودش و کشته .
من : امکان نداره . پس اون همه محافظ برای چی بود ؟
مهرسا : غفلت کردند .
سریع بلند شدم : من باید با سرهنگ حرف بزنم .
خواستم برم که محکم دستم و کشید : دیوونه شدی ؟ سرهنگ الان اعصاب مصاب نداره ها . همون جا دخلت و میاره .
من : یعنی تا این حد ؟
مهرسا : پاچه می گیره در حد افتضاح . بهتره چند روز دیگه باهاش حرف بزنه .
من : سرهنگند سرهنگای قدیم . والا . ما تا اسم سرهنگ می شنیدیم یاد یه آقای مسن مهربون میفتادیم ولی این مسن و خشنه . راست گفتن دم پیری و معرکه گیری . آخه پیری تو روبا سنت چه به بداخلاقی؟
مهرسا : یواش الان یکی میشنوه .
با اعصاب داغون رو صندلی کنارش نشستم .چند لحظه ساکت موندم اما با فکر موقعیت و زندگیم دوباره غرغرام شروع شد .
من : تو رو خدا می بینی ؟ من و گذاشتن واسه مگس پرونی . کار خاصی که بهم نمیدند . فقط باید بادیگارد خانوم باشم .
مهرسا : خیلی هم دلت بخواد محافظ شخصیه من باشی . کم لطفی نیست که در حقت کردم .
من : نه آقاجون این لطفات و نگهدار واسه اهلش من که دیگه واقعا از نشستن تو راه رو خسته شدم .
سرهنگ : باشه . بهت ماموریت میدم .
همچین سرم و برگردوندم عقب که صدای ترق ترق استخونای گردنم قشنگ به گوش رسید .
سریع بلند شدم .
من : سرهنگ شما ؟
سرهنگ : بامن بیا .
سریع رفت . برگشتم یه نگاه پر از تردید به مهرسا انداختم . شونه هاشو به معنی "چیزی نمیدونم " انداخت بالا . دوباره کلافه نگام و به سمتی که سرهنگ چند دقیقه پیش رفت چرخوندم .
آروم رفتم سمت اتاقی که سرهنگ رفت توش . چند تقه به در زدم و با اجازش وارد اتاق شدم .
سرهنگ : بشین .
آروم نشستم .
من : می شنوم سرهنگ .
سرهنگ : خوب به حرفام گوش میدی بیتا زمانی .حرفایی که بین من و تو الان تو این اتاق رد و بدل میشه برای همیشه و تا ابد تو این اتاق دفن میشه . دلم نمی خواد به هیچ عنوان کسی بفهمه من به تو چی گفتم و چه ماموریتی بهت دادم حتی سرهنگ .
با بهت نگاش کردم نمی فهمیدم چی می گه یا منظورش چیه ؟ چرا نباید سرهنگ بفهمه این چه ماموریتی بود ؟نکنه ماموریتی باشه که برای بار دوم زندگیم و به آتیش بکشه . نکنه دوباره زندگیم و زیر و رو کنه .
آب دهنم و با صدا قورت دادم .
من : این چه موضوع مهمیه که تا این حد شما رو نگران کرده سرهنگ ؟ دارین نگرانم می کنین .
سرهنگ با تردید و دلواپسی نگام کرد .
سرهنگ : خوب گوش کن چی می گم . به هیچ وجه دلم نمی خواست که به کسی چیزی از این مورد بگم ولی ....
کلافه دستی به موهای کم پشتش کشید .
سرهنگ : گروهبان بیتا زمانی ، من مجبورم این ماموریت و بهت بدم . مجبورم .... پای ، پای دخترم در میونه ، پای پسر داییه مهرسا در میونه ، پای من و ابروم و تموم داراییم که دخترمه در میونه ، پای همسرم در میونه . می خواستم قربانی من باشم ولی می فهمند من کیم و اونوقت تمام زحمات گروه به باد میره . تمام از خود گذشتگی ها و تمام برنامه ها به هم میریزه .
با بی تابی گفتم : دارین می ترسونیم سرهنگ ، چه اتفاقی افتاده ؟
بلند شد و رفت سمت پنجره . پرده رو کنار زد و همون طور که بیرون خیره شده بود گفت : دخترم و گرفتند . اون باند رزل تک دخترم و گرفتند و ازم باج می خوان . همسرم یه سکته ناقص و رد کرد . اون نامردا زندگیم و زیر و رو کردند و در قبال جون دخترم ازم باج می خوان . می خوان چیزی رو که می خوان بهشون بدم و در عوض دخترم و بهم برگردونند .
سریع گفتم : چی ازتون می خوان ؟ خب بهشون بدید منم کمکتون میکنم .